part 38

2.7K 257 53
                                    

داستان از نگاه اسکای
دقیقا روبروی آپارتمان ماشین و نگه داشت ، در ماشینو باز کردم میخواستم که پیاده شم ولی گرمای دستشو رو دستم حس کردم آروم برگشتم سمتش و بهش نگاه کردم اونم داشت به من نگاه میکرد
"اسکای میخوام یکم بیشتر راجبش فکر کنی...ازت خواهش میکنم این یه شوخی نیست پایه زندگی سه نفر در میونه فقط میخوام راجب امشب...خودمون و همه چی بیشتر فکر کنی لطفا"
اون گفت و التماس تو چشاش موج میزد سرم و پایین انداختم و دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت آپارتمان و حتی به پشتمم نگاه نکردم...
~
آروم در خونه رو باز کردم و رفتم داخل برقا خاموش بود ولی صدای تلوزیون میومد رفتم سمت اتاق نشیمن ، مل همونجا خوابش برده بود کنترل برداشتم و تلوزیون و خاموش کردم و رفتم رو مبل پیش مل نشستم و اون آروم پرید
"تو کی برگشتی"
با صدای خوابالوش گفت و یه خمیازه ی کوچولو کشید ، بغض گلومو گرفته بود و کنترلش واقعا برام سخت بود آروم رفتم تو بغلش و شروع کردم به گریه کردن
"اسکای چی شده؟"
درحالی که آروم موهام و نوازش میکرد گفت و من فقط سرم و تکون میدادم...
***
"چیز دیگه میل ندارید؟"
من از مشتری پرسیدم و تا جایی که میتونستم سعی کردم لبخند بزنم
"ممنونم"
سرم و تکون دادم و رفتم تو آشپزخونه و رو یکی از صندلی نشستم
"اینم از یه سفارش دیگه"
اینو گفتمو کاغذ تو دستمو گذاشتم رو میز ، کاری که دارم زیاد سنگین نیست ولی واقعا باعث میشه خسته بشم ، شایدم بخاطر وضعیتیه که دارم چون بقیه خیلی راحت کار میکنن من تقریبا راحت ترین کار رو میکنم
"فکر کنم خیلی خسته شدی"
کاترین گفت
"اوه نه فقط یکم فکرم مشغوله"
در اصل دروغ گفتم درسته که فکرم مشغوله ولی خسته هم هستم ولی مجبورم کار کنم...
"اسکای منم یه روزی وضعیت تورو داشتم و دقیقا میدونم چه حالی داری"
درحالی که دستم و گرفت گفت
"بهتره بری خونه"
دوباره گفت
"کاترین من میتونم بمو...-اسکای من دارم میگم برو خونه و توهم میری میدونی که اینجا کسی حق نداره رو حرفم حرف بزنه"
اینو گفت و از جاش بلند شد ، حداقل نیم ساعت مونده که ساعت کاریم تموم بشه ولی خوب حالا که کاترین میگه چه بهتر...
پالتومو پوشیدم و (گرمهههه) از در پشتی اومدم بیرون ولی اثری از جورج نبود مطمئنم که اون زودتر از اینا رفته اون حتی صبح هم منتظرم نموند که باهم بریم سرعت قدم هامو تندتر کردم و سعی کردم که پیداش کنم باید میفهمیدم که دلیل این کارش چیه و بالاخره موفق شدم و دیدمش که داره آروم به سمت خونه میزم
"جورج"
من تقریبا داد زدم ولی اون به حرکتش ادامه داد و تند ترش کرد دوباره صداش کردم ولی بازم تاثیری نداشت ایندفعه خودم دست به کار شدم و دوییدم وقتی بهش رسیدم برگردوندمش و تو چشاش نگاه کردم عصبانیت تو چشاش موج میزد
"تو چِت شده"
"اسکای لطفا بیخیال شو"
اون‌گفت و من نمیدونستم باید چی بگم
"دلیل این کاراتو نمیفهمم..."
با سردرگمی گفتم
"فقط میخوام از زندگیم بری بیرون همین ، این واقعا خواسته ی بزرگی نیست"
اینو گفت و به راهش ادامه داد اشک تو چشام جمع شده بود و نمیتونستم کنترلشون کنم چرا اون باید اون حرفو بزنه مگه من چیکارش کردم همونطوری رفتنش و تماشا میکردم که دیگه نتونستم خودم‌و‌کنترل کنم
"از همتون متنفرم...همتون مثل هم میمونید...فکر میکردم حداقل تو درکم میکنی ولی اشتباه میکردم"
تقریبا داد میزدم و با گریه میگفتم جورج وایساد و برگشت بهم نگاه کرد ولی این دفعه نوبت من بود که برم برگشتم و شروع کردم به راه رفتن و از یه راه دیگه به سمت خونه رفتم صدای ضعیف جورج و شنیدم که صدام میکنه ولی اهمیت ندادم
~
واقعا هوس سوپ قارچ کرده بودم و خودم و مشغول درست کردنش بودم خوشبختانه این چیزیه که حالم و بد نمیکنه و اگه هرروز هم بخورم سیر نمیشم ، صدای زنگ در اومد و به مل گفتم که خودم در و باز میکنم رفتم سمت در و بازش کردم و با جورج روبرو شدم ولی سریع درو بستم ولی پاشو گذاشت جلوی در و آروم بازش کرد
"اسکای لطفا باید باهات صحبت کنم"
"من با تو صحبتی ندارم و در ضمن خودت گفتی که میخوای از زندگیت برم منم دارم به نفعت عمل میکنم حالا از اینجا برو"
"اسکای من واقعا نمیخواستم اونو بگم...من نمیتونم بزارم تو از زندگیم بری"
اون گفت و من با اخمی که رو ابروم داشتم بهش نگاه کردم
"دیشب وقتی هری تورو با خودش برد واقعا نگران شدم ترسیدم بلایی سرت بیاره"
"اوه از نگرانیت ممنونم ولی این اصلا دلیل خوبی برای رفتاری که باهام داشتی نبود"
با عصبانیت گفتم
"آره میدونم الانم برای همین اومدم...من واقعا معذرت میخوام ولی دیشب که فهمیدم با اون رفتی دیوونه شدم"
"چرا چه ربطی به تو داشت"
درحالی که یه اخم کوچیک کردم پرسیدم
"نمیدونم"
تقریبا زمزمه کرد و تو‌چشام نگاه کرد ، چشمای آبیش واقعا ناراحت بنظر میرسید
"واقعا متاسفم...ف..فردا میبینمت"
اون گفت و راهشو به سمت پله ها کج کرد ولی بعد صداش کردم و اونم آروم برگشت
"برای شام نمیمونی؟"
با لبخند گفتم و سعی کردم بفهمه که بخشیدمش من واقعا نمیخوام کسی از دستم ناراحت باشه ، راجب هری هم همین نظر دارم ولی خوب من بیشتر از دستش ناراحتم تا اون از دست من...
"فکر کنم یکم تنها باشم بهتر باشه"
جورج‌گفت و سرشو تکون داد
"اوه الان داری خودتو لوس میکنی؟بهتره بهت بگم من اصلا از پسرای لوس خوشم نمیاد"
کاملا جدی گفتم و اون ابروهاشو بالا داد از جلوی در رفتم کنار و منتظر موندم تا خودش بیاد
~~~~
"واقعا عالی بود فکر نمیکردم انقدر دست پخت خوبی داشته باشی"
جورج گفت
"اون همیشه دست پختش عالی بوده"
مل با لبخند گفت و باعث شد رو لبای من لبخند بیاد
"اوه گاد من باورم نمیشه تو میتونی بخندی؟"
جورج به مسخره به مل گفت و مل هم الکی خندید و اداشو دراورد
"من دیگه سیر شدم"
مل گفت و بلند شد و رفت
"ولی تو که چیزی نخوردی"
من با تعجب گفتم
"قیافه ی جورج اشتهامو کور کرد"
اون گفت و جورج آروم خندید و سرشو تکون داد ، یه جورایی نگران مل هستم اون خیلی افسردس...
"اون باهمه مشکل داره؟"
"اوه جورج توهم زیاد سربه سرش میزاری"
من‌گفتم و اون فقط شونه هاشو بالا انداخت
"اممم اسکای‌ میخوام درمورد شرطی که گذاشته بودم باهات صحبت کنم"
"کدوم شرط؟"
"هی قرار نبود به این زودیا فراموشش کنی"
"من یادم نمیاد با تو شرطی گذاشته باشم"
"شرطی نزاشتی چون قرار بود بعد از مهمونی دیشب بهت بگم"
"خوب؟"
"خوب اینکه میخوام یه روز فقط برای من باشی"
"چی؟؟یعنی چی؟"
"سوال نپرس تو فقط عمل کن"
اون گفت و من کاملا گیج شده بودم
"یه روز تمام وقت در اختیار من"
"ولی...-نترس نمیخورمت فقط میخوام یکم خوش بگذره بهمون"
اینو گفت و خندید یه جورایی قلبم تند تند میزد و نمیدونستم باید چیکار کنم
"قبوله"
از ناچاری گفتم
"خیلی خوب پس خودتو برای یکشنبه آماده کن"
اون گفت و بلند شد و گونمو بوسید
"بابت شام عالی امشب ازت ممنونم"
دوباره گفت و از خونه رفت و منم رفتم تو فکر که یه آدم‌چقدر میتونه فکرای احمقانه ای داشته باشه...
_______________
بچه ها به جورج فحش ندید بیچاره چه گناهی داره خوب عاشق شده دیگه :)))))
نریزید سر منننننناا فقط نظرمو گفتم ههه
و یادتون باشه من با توجه به نظرایی که شما میدید داستانو مینویسم :)))
عاشقتووووووووونم
نظر یادتون نره ❤
×soha×

Through The Dark [H.S]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz