بعد از پنج سال زنده موندن توی لیان یو و از دست دادن ادمایی که مثل اعضای خانوادش بودن حالا سوار کشتی شده بود. چند دقیقه قبل اخرین کسی که براش مونده بود ینی "اسلید ویلسون" بخاطرش جونشو از دست داده بود.اون جلوی چشمای اولیور جون داده بود اما ازش خواسته بود که فقط سوار کشتی بشه و پشت سرشو نگاه نکنه.جزیره رو با مواد منفجره و سربازای اونجا برده بود روی هوا تا کسی دنبال اولیور نیاد و حداقل اون بتونه برگرده پیش خانوادش.اولیور حتی نتونست به پشت سرش نگاه کنه.فقط صدای انفجار باعث شد به نفس نفس بیوفته و چینی به ابروش بندازه و لرزشی به چونش.خیلی سعی کرد تا اشک بریزه اما فقط بدنش کمی لرزید و رگای صورتش متورم شد .اشک چشماش خیلی وقت بود که بعد از خودکشی پدرش و زیر شکنجه هایی که توی جزیره شده بود خشک شده بود.تقریبا همه حساش مرده بودن.
توی کشتی نسبتا کوچیک وسط اقیانوس بود.حتی نمیدونست دقیقا داره کجا میره.مه همه جا رو گرفته بود.خودشم زخمی بود.یک شبانه روز بود که زخم روی شکمش چرک کرده بود و حالا اولی داشت عرق سرد میریخت.لباس داغون و کثیفشو جر داد.لباسش کمی چسبیده بود به زخم که با کندنش صدای فریادش از درد سکوت اقیانوسو شکوند.خودشو به سختی روی زمین خزوند و توی خرتو پرتایی که فقط اسلحه به نظر میرسیدن نا امیدانه دنبال چیزی گشت تا شاید بدردش بخوره.حتی نمیدونست دنبال چی میگرده اما چشمش به بطری الکلی افتاد و برش داشت.لباش هم از شدت خشکی و تشنگی ترک خورده بود.پس بطریو سر کشید.در حالی که نفس نفس میزد،کمی از الکلو ریخت روی زخمش و به خودش پیچید.اونقدر سوزوندش و درد داشت که از هوش رفت.
کشتی حالا داشت خودش به سمتی که دلش میخواست میرفت.فضای مه گرفته بودو اسمون توی روز شبیه شب تاریک به نظر میومد .رنگ ابیه دریا هم خاکستری به نظر میرسید.
***
اولیور با ترس چشماشو باز کرد.نفس عمیقی همراه با درد کشید.جوری نفس کشید انگار چند ثانیه اکسیژن بهش نرسیده بود و داشت کمبود هوای توی ریه هاشو جبران میکرد.برای لحظه ای فراموش کرده بود کجاست و با تکونی که خورد و دردی که حس کرد به خاطر اورد.نمیدونست حتی چقدر از هوش رفته بود.کمی که اروم شد به سختی دستشو از دیواره ها گرفت و سر پا ایستاد.بادی به صورتش خورد که به نظرش دلهره اور بود تا خنک کننده. کشتی برای خودش حرکت کرده بود.از مسیری که ویلسون بهش گفته بود خارج شده بود.اما اگه خارج نمیشدم بخاطر مه نمیتونست تشخیص بده ایا مسیرو درست اومده یا نه.به پشت سرش نگاهی کرد و برای لحظه ای لبخند تلخی روی لباش نشست.اون واقعا از اون جهنم بیرون اومده بود وباورش برای خودشم غیرممکن بود.۵ سال تمام توی اون جزیره با بلایای جورواجوری که سرش اومده بود باعث شده بود که حتی دیگه خودشم نشناسه.براش مهم نبود حتی اگه خشکی در کار نبود.دیگه هیچی براش مهم نبود.چیزی که به خوبی توی اون مدت یاد گرفته بود خطرناک بودن امید بود.اولیور پسر بی عرضه ی سرمایه دار بزرگ حالا تبدیل شده بود به مرد جنگی و قاتل خونسرد.چقدر دلش برای مادرش و خواهرش تیا تنگ شده بود اما ایا میتونست دوباره ببینشون.اگه نجات پیدا میکرد میتونست باهاشون برخوردی مثل قبل داشته باشه.ایا میتونست بهشون بگه که پدرش جون خودش فدا کرده بود تا تنها پسرش زنده بمونه و برگرده پیش مادر و خواهرش و ازونا محافظت کنه.پدری که برای اولیور یک الگو بود اما تا قبل از اون مسافرت دو نفره ی نحس همیشه با کاراش براش دردسر درست میکرد و فقط پولای پدرشو خرج مهمونیای شبانش میکرد.اما اولی دیگه اون ادم سابق نبود و به خودش قول داده بود تا ادم دیگه ای بشه.