39

20 5 0
                                    

کارول میز ناهارو توی بالکن خونه چیده بود و برای مهمونشون یک صندلی اضافه کرده بودن.اسپاگتی پخته بود.اولیور اخرین باری که غذای خونگی خورده بودو حتی به خاطر نداشت.با وارد شدن اولی نیش ثور باز شد و صندلی کناریشو عقب کشید و گفت
+هی رفیق بیا اینجا بشین کنار خودم مای هیرو.
اولی خندش گرفت اما نگاه زیر زیرکی اندیا اونطرف میز کمی موذب و نگرانش کرد.
سریع نشست.دوقلو هامشغول بازی کردن با غذاشون و سر کله زدن با هم بودن.دوتا بچه ی کوچیک الودگی صوتی زیادی ایجاد میکردن.کارول با ظرف سس مخصوص غذاش وارد شد. چشمای ثور برق زد
+بخش مورد علاقه ی من در مورد این غذا!
کارول ظرفو گذاشت روی میز خواست ناخونکی بزنه که زد روی دستش.نیشش بسته شد و دو قلو ها خندیدن.از خنده ی اونا همه خندیدن. خانوم خونه برای همه غذا کشید و همه مشغول شده بودن.اندیا همزمان که غذا میخورد با دست دیگش زیر میز مشغول تکس دادن به مارکو دوست پسرش بود.اولی قاشق  اول غذا رو خورد و کاملا لذت برد.به قدری که نتونست چیزی نگه
_اوووممم...این واقعا محشره.ممنون خانوم
کارول لبخند ملایمی زد و گفت
×نوش جان
ثور خندش گرفت.تا حالا این روی اولیو ندیده بود
+رفیق نمیدونستم از خودمونی
اولی گنگ نگاهش کرد.ثور چشمی چرخوند و گفت
+دار و دسته ی خوش اشتها ها!
ساشا و تریسان با لحن کودکانشون یک صدا تکرار کردن و قاشقاشونو به میز کوبیدن
÷اشتهاها!اشتهاها!
بزرگترا خندیدن ولی
حرکتشون باعث شد دست ساشا بخوره به پارچ اب و چپه بشه روی دست اندیا و گوشیش و استینش خیس شه
اندیا با شتاب از جاش بلند شد جوری که میز تکون خورد.
×وات ده فاک ساشاااا!!
نمک دون داشت میوفتاد زمین که اولی ماهرانه با دست زخمیش گرفتش.
مادرش با عصبانیت از حرف اندیا تقریبا سرش داد کشید.
_خانومه اندیا!درمورد به کار بردن این کلمه توی این خونه چی بهتون گفته بودم!
همه ساکت شده بودن
اندیا میخواست چیز دیگه ای بگه اما خودشو نگه داشت که مادرش با دیدن گوشی توی دستش ادامه داد
_در مورد گوشی بازی موقع غذا خوردن چی؟!
اندیا دیگه نتونست ساکت بمونه
+میدونی چیه!گند بزنن به این غذا!
و با سرعت رفت سمت اتاقش.
کارول جوری که بشنوه گفت
_بعدا به این رفتار رسیدگی میشه!!
ثور نگاهی به اولی کرد و اولی هم با نگاهش جوابشو داد.
کارول نفس صدا داری کشید و دوباره سر جاش نشست.
مخاطب به اولی گفت
_بابت رفتاردخترمون شرمندم...
اولیور سریع گفت
+نه....بچن دیگه.
ثور دست خانومشو که رو به روش اونطرف میز نشسته بود گرفت و گفت
×هانی اروم باش خودم بهش رسیدگی میکنم.
کارول سری تکون داد و چیزی در جوابش نگفت.
رو به اولی گفت
+بفرپایید غذاتون سرد شد.
و همه دوباره شروع کردن به خوردن غذا
همه چند لقمه ای خوردن که ثور انگار چیزی یادش افتاد.با هیجان رو به اولیور گفت
_تو بچه نداری پسر؟
اولیور نمیدونست چرا ولی لقمه رو کمی به سختی قورت داد.با لحن ارومش گفت
+نه..چطور
_میدونستم!ولی بابای خوبی میشی رفیق مطمئنم
اولیور با شنیدن این حرف یاد پدرش افتاد.پدری که جلوی چشمش خود کشی کرده بود...با یاد اوری این صحنه دستش تیر کشید و انگار کسی بهش شک وارد کرد.میز دوباره تکون خورد.
ثور نگران نگاهش کرد.اما اولی سریع جمعش کرد.البته به طرز مسخره ای
+ساری،یه لحظه حس کردم یه حشره روی لباسمه!
ازین بهتر نمیشد.حالا ثور فکر میکرد اون یه بچه سوسول به تمام معناس.
اما ثور انگار حس کرد اولی داشت دروغ میگفت.فقط نگاهشو کمی عوض کرد وتک خنده ای کرد و گفت
_این میز تا همینجاشم خوب دووم اورده!

mysterious  manOnde histórias criam vida. Descubra agora