اولیور از جاش بلند میشه و مارگو که حالا از مستی بیهوش شده روی تختش تنها میزاره.میره توی حمام و دوش اب سرد میگیره.کلافس ازین که این اتفاق داره برای باردوم میوفته واین سکس های بی معنی یه جورایی هم حس خوب داره هم بد.
میدونه که باید یک صحبت درست و حسابی وقتی هوشیار شد با اون دختر داشته باشه.اخه کدوم ادم عاقلی این موقع روز تا این حد میخوره که سر از خونه ی همسایه دربیاره.اولیور هیچ حس خاصی درمورد اون دختر نداره.شاید اگه اون مرد پنج سال پیش بود با اغوش باز ازش استقبال میکرد و حتی بخاطر این دو بار سکس به خودش میبالید.اما اون دیگه هیچ جوره مثل قبل فکر نمیکرد.چند وقتی میشد که حسی به کسی نداشت.هیچ حسی و این دو بار باهم بودن با دختر زیبایی مثل اون فقط براش یه عمل غریزی بود.
با حوله ای دور کمرش ده دقیقه ای از حمام بیرون اومد.وقتی اومد بیرون مارگو همچنان خواب بود.ظاهر معصومی داشت و از برخورد اولی که داشتن میتونست حدس بزنه این معصومیت فقط به ظاهرش محدود نبود.شاید میتونست فرصت شروع دوباره ی زندگی نرمال برای اولیور باشه...غرق این افکار توی اشپزخونه لیوان شیری برای خودش میریخت که گوشیش زنگ خورد و رشته ی افکارشو پاره کرد.
لیوان به دست رفت سراغ گوشیش و شماره ی ثورو دید.
همزمان که وصلش کرد انگار مارگو با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار شده بود و حالا که عقلش سر جاش اومده بود همزمان جیغی کشید
+الو...
اولی سریع دستشو گذاشت جلوی گوشی تا صدا اونور خط نره ولی انگار بی فایده بود.
_هی دود...اون صدای چی بود!
اولیور سریع گفت
+دو دقیقه ی دیگه بهت زنگ میزنم
و قطع کرد و سریع اومد سمت مارگو که حالا با ترسو لرز پتو رو گرفته بود دورش تا تن لختشو از اولیور پنهان کنه.اولیور به خونسردی دعوتش کرد
+چیزی نیست،چیزی نیست!ظاهرا ازونایی که بعد مستی همه چیو یادت میره.عالی شد...
مارگو سرشو چند بار تکون داد تا مطمئن شه خواب نمیبینه و با لحن با مزه ای گفت
_ببینم ما که دوباره...
یهو انگار حالت تهوع بهش دست داد.همونجوری که پتو دورش بود سریع توی اشپزخونه و توی سینک ظرفشویی بالا اورد.
به اولیور که با انگشت اشارش راه دسشویی رو بهش نشون داد توجه نکرد و فقط رفتو خودشو خالی کرد.
اولیور نا امیدانه انگشتشو پایین اورد و زیر لبش گفت
+ولی اونجا جاش نبود...
مارگو دور دهنشو پاک کرد و موهای ژولیدشو کنار زد.گوشه ی لبشو پاک کرد وگفت
_جواب سوالمو گرفتم!