اولی تو مسیر خونه از پنجره به بیرون خیره شده بود و در افکارش غرق بود.اما انگار اون مسیر خونش نبود.برگشت سمت ثور که پشت فرمون ماشین بود.
_اون خیابونو باید سمت چپ میرفتی
ثور بدون اینکه نگاهشو از مسیر منحرف کنه لبخند کجی زد و گفت
+درسته تو راننده ی گروهی ولی منم خیابونای شهرمو بلدم پسر.میریم خونه ی ما
اولی روی صندلی کمی جا به جا شد.واقعا به تخت خودش نیاز داشت اما انگار ثور خیلی داشت مثل یک دوست حقیقی عمل میکرد.
_ممنونم از لطفت رفیق اما اگه میشه منو برسون خونه خودم
+خواهش میکنم ولی دستور از مقامات بالاس.کارول منو میکشه اگه ببرمت خونه خودت.
+وقتی حالم خوبه لزومی نداره خب...
_میدونم میدونم.تو خیلی فروتنی و منم اگه بودم الان دوس داشتم برم خونم.ولی من الان عذاب وجدان دارم رفیق.بخاطر من این بلا سرت اومد
اولی اومد چیزی بگه که ثور مانعش شد
_هیس هیس...شروع نکن،یه ناهار بهت میدم بعد هر جا دلت میخواد میبرم میرسونت اوکی؟
اولی دیگه سکوت کرد.
بعد از ده دقیقه ماشین سواری بالاخره به خونه ی ثور رسیدن.
زنگ درو که زدن کارول درو باز کرد و به استقبالشون اومد.زیاد استقبال گرمی برای ثور نبود.سلام خشکی تحویل ثور داد .ثور همون اول حساب کار دستش اومد و در فکر فرو رفت .اما برخلاف برخوردش با ثور،لبخند گرمی حواله ی اولیور کرد و دست سالمشو به گرمی فشرد
×سلام،خوش اومدین.بفرمایین داخل.
اولیور هم لبخند ارومی تحویلش داد و با ثور اومدن داخل.
از راهرو خونه که داخل سالن اصلی شدن ثور با حمله ی دوقلوهاش مواجه شد که پریدن بغلش.
*باباییییی!
و ثور با خنده ی ساختگی ازشون استقبال کرد.
+هی چمپیونز....!ایشون عمو اولیورن
*سلام عمو اولیور
اولی با لبخند جوابشونو داد.ثور روی زانوهاش نشستو و گفت
+ببینم مگه شما نباید الان مدرسه باشین؟
دوقلوها هر دو اخمی کردن و شاکی دست به سینه شدن. یک صدا گفتن
*ما از معلم احمق خوشمون نمیااااد!
حرفشون باعث خنده ی اولیور شد اما ثور اخمی کرد و گفت
+با ادب باشین توله ها!
کارول در حالی که داشت اسباب بازی های بچه هارو از روی کاناپه و زمین جمع میکرد و توی سبدی میریخت با حرص گفت
_اره و به جای هر روز مدرسه نرفتن یک هفته از کامپیوتر و ویدیو گیم خبری نیست.خودشون قبول کردن
و به کاناپه و اولی با لحن متفاوتی اشاره کرد
_بفرمایید بشینین،راحت باشین
ساشا چند تا پا به زمین کوبید و گفت
*ما که مدرسه رفتنو دوس داریم،یک هفته!
تریسان چند تا پا کوبید
*اخه این دور از انصافه!
اولی روی کاناپه نشست و داشت بحث های خانوادگیشونو تماشا میکرد.اونا اونو یاد بچگی خودش مینداختن.همیشه فراری از درس و مدرسه.
ثور هم کنار اولی نشست و رو به بچه ها گفت
_معامله ایه که خودتون قبول کردین!یه مرد پای حرفتش میمونه
اندیا که دختری حدودا ۱۳ ساله بود در حالی که سرش توی گوشیش بود و هندزفری توی گوشش بود از پله ها پایین اومد وگفت
*بابا نمیتونه براتون کاری بکنه کودنا!مسائل مدرسه دست مامانه،مظلوم نمایی و ابراز پشیمونی جواب میده نه قر زدن...
ثور لبخند کجی به فرزند ارشدش زد و گفت
+سلامتو خوردی بچه؟
اندیا با حالت بی حسو حالی زوری سرشو بالا اورد و سلامی خشک تحویل اولی داد
+تو چرا مدرسه نرفتی
*اعتصاب کردیم
+واسه چی؟
*واسه امتحانای پشت سر هم
کارول از توی اشپز خونه بلند گفت
_ایده ی اعتصاب مال مارکو بوده درسته؟
اندیا مخاطب به مادرش با حالت عصبی گفت
*همه ی کلاس اعتصاب کردن مامان!دست از سرم بردارین!
و سریع برگشت توی اتاقش.
کارول دوقلوهارو هم صدا زد تا صبحانشونو تموم کنن.
ثور نفسشو توی سکوت لحظه ای که پیش اومده بود صدا دار بیرون فرستاد و روی کاناپه لش کرد.زیر لبش کلافه گفت
+بچه ها موجوداتی که هیچوقت درکشون نمیکنی...
دستی پشت اولی گذاشتو گفت
+بریم تو اتاق استراحت کن