سه بار میره و برمیگرده تا بالاخره جعبه ها تموم میشه.خونه ی مارگو برخلاف خونه ی اولی مبله و بزرگه و انگار اون چند تا جعبه که اولی جابه جاشون کرده وسیله هاییه که با خودش اورده.اولی میخواد بره خونه که مارگو سریع میره توی اشپزخونه و میگه
+نوشیدنیام تموم شده.اب پرتقال یا البالو؟
اولی اصلا علاقه ای نداره که بیشتر ازین بمونه و میخواد برگرده خونش و ناهارشو بخوره اما انگار گیر افتاده
_در واقع یک لیوان اب...
مارگو با لبخند از توی یخچال بطری اب برمیداره و میریزه توی لیوان و میزاره روی اپن و خودش هم یک لیوان واسه خودش میریزه و لیوانشو بالا میگیره.
اولی هم لیوان ابو برمیداره با توجه به حرکت ماگو لیوانشونو به هم میزنن.نیش اون دختر انگار نمیخواد بسته بشه.لیوان ابو یک ضرب بالا میره و از فرصت جرعه جرعه اب خوردن اولی برای شروع یک مکالمه استفاده میکنه
+خیلی وقته اینجا زندگی میکنی؟
_نه خیلی...
+ازین محل اصلا خوشم نمیاد یه جورایی مثل یک قبرستون میمونه!اما واسه دختری که تازه زندگیشو از خانوادش جدا کرده هزینه هاش به صرفس...
+من مشکلی با محله ندارم...
+تنهاخوبیش اینه به محل کارم نزدیکه،خیلی خوش شانس بودم که تونستم به زودی کار پیدا کنم...
از پنجره به برجی که پشت چند اسمون خراش دیده میشد اشاره کرد.
+اونجاست،حداقل محل کارم یه ویوی درست و حسابی داره!
اولی توی سکوت به ساختمونی که اشاره کرد خیره شد و چیزی نگفت.
مارگو که انگار موفق نشده بود سر صحبتو درست و حسابی با مرد رو به روش باز کنه تک خنده ی عصبی کرد و گفت
+همیشه انقدر کم حرفین...
اولی لبخند کجی زد و به ساعتش نگاه کرد و گفت
_شاید ولی همیشه نه!
مارگو تازه فهمید که اولی منظورش چیه.با خنده و خجالتی ساختگی گفت
+اوه..من واقعا معذرت میخوام!با پر حرفیم سرتونو به درد اوردم و وقتتونو گرفتم...
و تا در همراهیش کرد و جلوی در وقتی اولی بیرون رفت گفت
+از اشناییت خوشحال شدم تاد...امیدوارم بازم همدیگه رو ببینیم
_منم همین طور
و اولی بالاخره از دست همسایه وراج راحت شد و کلید انداخت و رفت داخل خونش.