45

28 8 0
                                    

اولیور که گوشیو قطع کرد،رفت توی حمام و پانسمان زخمشو باز کرد.دوش اب گرمی گرفت و با پانسمان جدیدی روی زخمش پوشوند.به لطف گذشته توی خود درمانی زخم هایی بد تر ازین هم مهارت داشت.تقریبا اکثر رد زخم های روی بدنشو خودش بخیه زده بود وپانسمان کرده بود.حوله به سر از حمام بیرون اومد.خونه کوچیکش همیشه مرتب بود و نیاز به تمیز کردن نداشت.
تونی به طور رسمی اولین مهمون اپارتمان کوچیکش بود.یک ساعت به اومدن تونی مونده بود.ازونجایی که همیشه برای یک نفر توی خونش غذا داشت،به فروشگاه نزدیک خونه زنگ زد و یه سری وسیله برای شام سفارش داد.به خاطر نزدیک بودن خیلی سریع براش اوردن.
از اخرین باری که اشپزی کرده بو خیلی میگذشت.رژیم غذایی خودش طوری بود که نیاز به اشپزی نداشت.یه جورایی غذا خوردن براش اسون بود.به غذا فقط به چشم سوخت نگاه میکرد و لذت خاصی از غذا خوردن نمیبرد.پس هر چیزی که قابل خوردن بود و برای بدن مفید بودو میخورد.گاهی حتی به صورت خام.اما دوس داشت به اولین مهمونش خوش بگذره و یه جورایی لطف تونیو جبران کنه.پس مشغول پختن استیک مخصوص مویرا مادرش شد.چقدر دلش برای اون زن تنگ شده بود.زنی که ویژگی صبوری بزرگ ترین چیزی بود که برای اولیور به ارث گذاشته بود. اونقدر مشغول اشپزی شده بود که متوجه نشد کی اون یک ساعت هم سپری شد.
غذا اما هنوز اماده نشده بود و اولی همچنان درگیر اشپزی بود که موبایلش زنگ خورد.شماره تونی بود.سریع جواب داد
+الو..
_پشت درم خوشتیپ.راستی طبقه چندمی؟
+دوم.درو زدم...
و گوشیو قطع میکنه. انگارکمی دستپاچه شده.سریع جلوی اینه قدی روی دیوار میره و نگاهی به سر و وضعش میکنه.به نظر خودش که مرتبه.پس نفس عمیق سریعی میکشه.شاید این اولین قدم جدی برای یک زندگی عادی باشه.پیدا کردن یه دوست جدید و خوب.پس با لبخندی که بعد از مدت ها ساختگی نیست به سمت در میره و بازش میکنه.منتظر به اعداد بالای اسانسور نگاه میکنه که حالا داره عدد ۲ رو نشون میده.در اسانسور باز میشه.تونی با یک دسته گل و یک پلاستیک ابمیوه با لبخند با مزه ای رو به روش وایستاده.بر خلاف اولین دیدارشون اینبار خیلی مرتب و رسمی لباس پوشیده.کت و شلوار زغال سنگی البته با کفش کتونی.که به اندازه کافی از نظرش کیوت و عجیبه.قبل ازین که فرصت سلام کردن داشته باشه تونی میپره بغلش.اولی خندش میگیره و فقط تعادلشو حفظ میکنه
+اوه...اوکی...اخ
یکی از برگای دسته گل تقریبا نزدیکه تا توی چشمش فرو بره
_خوشحالم که سرپا میبینمت ولفی جونم!اوه شت معذرت...بزار ببینم سالمی؟
دسته گلو میده دست اولی.حالا حلوی در تقریبا تو فاصله چند سانتی متری چشم اولی،روی پنجه های پاش قرار گرفته و با دقت چشم اولیو برسی میکنه که طوریش نشده باشه.اولی خنده عصبی میکنه ناخود اگاه قدمی به عقب میره.
+چیزی نشد...تو چشمم نرفت.خوش اومدی،لازم نبود چیزی بگیری...بیا تو
و کنار میره و با دستش به سمت داخل تونیو راه نمایی میکنه.

mysterious  manWhere stories live. Discover now