اورژانس که از راه رسیدو به کمک اونا الیورو بردن بیرون. ثور رفت کنار تا پرستارا کارشونو بکنن.همزمان پلیسا هم که ظاهرا مردم خبرشون کرده بودن از راه رسیدن و مشغول حرف زدن با متصدی بار شده بودن و اظهاراتشو ثبت میکردن.مرد مست ضارب رو هم دستبند به دست سوار ماشین کردن.اولیورو عقب ماشین اورژانس توی خیابون جلوی بار نشونده بودن و داشتن وضعیتشو ثابت میکردن تا منتقلش کنن به بیمارستان و گلوله که ظاهرا هنوز توی دستش بودو بیرون بیارن.امابیشتر از حس کردن درد در ناحیه شونش حس سردرد داشت و تنها چیزی که نیاز داشت ارامش خونش بود.از طرفی توی دلش احساس رضایت میکرد که مجبور نشده بود درگیر بشه.ثورو دید که چند کلمه ای با مامور هم کلام شد و کارتشو بهش نشون داده بود.انگار داشت به مسئول حاضر در صحنه میگفت که باهمدیگه یه جورایی همکارن تا بتونه راحت تر خلاص شن.ازین بابت اولی خوشحال بود که اون اونجاست.هر چند اگه اونجا نبود شاید اصلا همچین دردسری پیش نمیومد.توی همین افکار بود و از دور اونو نگاه میکرد که صدای اشنایی باعث شد نگاهشو کج کنه.نا خود اگاه با دیدنش لبخند ارومی روی لبش نشست.تونی قهوه به دست با عجله داشت با پلیس که جلوشو گرفته بود کل کل میکرد که بزارن بیاد نزدیک .این موقع شب عینک دودی زده بود و البته قهوه دستش بود.رفت سراغ متصدی بار مشغول حرف زدن با اون بود.انگار داشت ماجرا رو واسش تعریف میکرد.وقتی به اولی اشاره کرد اولی ناخود اگاه خواست براش دست تکون بده که حواسش نبود دستش زخمیه.از درد به خودش پیچید.پرستار بهش تذکر داد که تکون نخوره.تونی انگار ازون فاصله اولیورو شناخت یا حداقل شک کرد به چشماش که داره درست میبینه یا نه چون سریع حرفشو با کارمندش رها کرد و با قدمای تند سمت اولیور نزدیک و نزدیک تر میشد.توی فاصله ی چند متریش دیگه عینک دودیشو پایین داد و با لحن نگران و کش داری گفت
+اوه مای دیر فاکینگ لرد!چیکار کردی با خودت ولفی!
همزمان پرستار از اولیور خواست که بره داخل روی تخت دراز بکشه که منتقلش کنن به بیمارستان.اولیور هم در حالی که داشت میرفت داخل با خنده ترکیب شده با درد گفت
_انگاردیگه تا چند وقت از موتور سواری خبری نیست...
تونی با دیدن لباس پر خون اولی نمیتونست توی اون لحظه به تیکه ای که انداخت بخنده و توی شوک بود.تنها کاری که کرد این بود که به پرستار گفت:من همراهش میام
وداخل ماشین امبولانس شد.ثور از دور اومدو به تونی که نمیشناختش نگاه گنگی کرد.خواست چیزی بگه که اولیور با همون حالت گیجی که کم کم داشت بر اثر دارو های داخل سرومش بهش دست میداد گفت
+تونی باهام میاد...تو برو خونه...
ثور با جدیت گفت
×نه نه من با ماشین دنبالتون میام پسر...تو قوی باش و استراحت کن
تونی همچنان هاج و واج مونده بود و با نگرانی به پرستارا که داشتن درو میبستن نگاه میکرد و بعدم به اولی.