(اولیور)
۶ ماه ازون روز میگذره.یک هفته توی بیمارستان بستری بودم.تیا اولین کسی بود که اومد ملاقاتم اما جوری که منتظرش بودم نبود.مویرا مادرم بعد از شنیدن خبر غرق شدن کشتی ما از دنیا رفت و بود و وقتی من بدون پدر توی اون وضع برگشتم تیا نمیدونست حتی باید چه حسی میداشت.خواهرم توی سن ۱۸ سالگی مدیر شرکت و جانشین بابا شده بود و من بهش افتخار میکنم.اون واقعا بزرگ شده بود ودیگه نیازی به مراقبت نداشت.اونقدر برای خودش کسی شده بود که از من هم در برابر خبرنگار و تلویزیون محافظت کرد و ازشون شکایت کرد و اونا دیگه بیخیالم شدن و دست از سرم برداشتن.تیا ازم خواست برگردم خونه.چند روزی برگشتم خونه و خوشحال بودیم و دوباره خوانواده داشتنو حس کردم اما انگار فراموش کرده بودم.من دیگه اون ادم سابق نبودم.شب وقتی خواب بودم و کابوسای تکراری به سراغم اومدن نزدیک بود تنها خواهرمو به کشتن بدم.خواهرم هم ازم میترسید و همون لحظه بود که تصمیم گرفتن از خونه برم.باهام مخالفت کرد اما من دیگه هیچ جوره به خودم اجازه نمیدادم اونجا بمونم.پس از امارت کویین رفتم.و البته از استار سینی.توی نیویورک اپارتمان کوچیکی برای خودم خریدم و اونجا زندگی میکنم.تیا خیلی اصرار کرد که عضو هیئت مدیره ی شرکت بشم و گفت حتی کاری نکنم و فقط توی سود شرکت سهیم بشم اما من هیچ جوره نمیتونستم قبول کنم چون تمام اون شرکت حق اون وتلاشش بود.
پس من شغلی برای خودم پیدا کردم که با توجه به مهارتام باشه.و تنها مهارت قانونی که داشتم رانندگی کردن بود و البته به لطف اون ۵ سال "زنده موندن".پس با یک اسم جعلی تا دردسری برام درست نشه رفتم و توی یک شرکت خصوصی که کارش حفاظت بود استخدام شدم.شغل اسونی بود چون ممکن بود از بین هر ۱۰ تا محموله یکی از اونا دچار دردسر بشه و توی دردسر بیوفتیم. و کار من هم از همه اسون تر بود.رانندگی کردن،کاری که قبل از اون ۵ سال شبانه روز انجامش میدادم.اگه تیر اندازی هم میشد تیم حفاظت کارشونو تقریبا بلد بودنو توی این چند ماه تا حالا دچار درد سر جدی نشدیم که مجبور باشم از مهارت اصلیم استفاده کنم.