کلینت و ثور و پیترو با سوباروی کلینت رفتن سمت بار.استیو و ناتاشا با شورلت کلاسیک کپ پشت سرشون رفتن و اولیور با موتورش.ده دقیقه ای به مقصد رسیدن.اولیور علاقه ای به جمعای اینجوری نداشت و به خودش اجازه ی نزدیک کردن دیگران به خودشو نمیداد چون معتقد بود به هر کسی که بهش نزدیکه اسیب میزنه.بعد از مرگ شدو و پدرش و البته غرق شدن سارا توی دریا حس گناه داشت.حس گناهی که خوابو از چشماش گرفته بود و حتی اونو از نزدیک خواهرش بودن میترسوند.بخاطر این قبول کرده بود چون ۴ بار بود از زیر این موضوع در رفته بود و شاید میخواست حس کنجکاوی بقیه رو تا حدودی حداقل تا یک مدت مهار کنه.از طرفی اونا ادمای خوبی بودن و همکاراش بودن.برای داشتن یه زندگی معمولی بد نبود که با ادما در حد معقولی معاشرت کنه.هر چند اون روز قدم بزرگتری برداشته بود اونم سکس با همسایه ی تازه واردش بود که کاملا از سر غریزه انجامش داده بود و هنوزم تو شوک کاری بود که کرده بود.
کلینت و پیترو با خنده از ماشین پیاده شدن و ظاهرا داشتن به ثور و خاطره ای که براشون توی مسیر تعریف کرده بود میخندیدن.کپ و نات هم وقتی از ماشینشون پیاده شدن با دیدن ادایی که ثور داشت درمیاور به خنده افتادن.اولی از موتورش پیاده شد و به جمعشون جلوی بار پیوست و همه باهم وارد شدن.اونا سخت مشغول گپ زدن با خودشون بودن و اولی ازین بابت خوشحال بود که کسی در بدو ورود بهش گیر نداده.
بار تقریبا شلوغی بود و مرد و زنای زیادی اونجا بودن.محیط گرم و دنجی داشت والبته نور پردازی لایت قشنگی که فضارو صمیمی تر کرده بود .همه مستقیم رفتن سمت میزی که انگار پاتوقشون بود چون کسی مسیر دیگه ای رو پیش نگرفت.
اولی هم توی سکوت رفتو کنارشون نشست.ثور کنار اولی نشست و با شوخی همون اول یکی محکم زد سر شونه ی اولی و اولی هم توی سکوت سردش لبخند محوی زد تا دوستانه به نظر بیاد
+امشب باید دو شات اولو سلامتی شوماخر بنوشیم!
کپ که رو به روشون اونطرف میز بود با نگاهش به کلینت اشاره کرد و گفت
_یه دورم واسه جیب کلینت!
و همه خندیدن.کلینت بلند شد تا به عنوان میزبان بره و سفارش بده که در کمال تعجب همه اولی هم بلند شد و باهاش رفت.
+صبر کن منم باهات میام...
کلینت ابرویی بالا انداخت و نگاش کرد اما چیزی نگفت .ظاهرا اولی یادش اومد که ویسکی تموم کرده بود و خواست تا سریع بره و ازشون بخواد چند تا بطری براش کنار بزارن چون معلوم نبود تا چه ساعتی قراره اونجا بمونن.
بعد از دور شدن اونا پیترو و ثور به هم نگاهی کردن و شونه ای بالا انداختن.
سر متصدیای بار شلوغ بود.اما کلینت با دو تا کلمه حرفی که اولی نفهمید چی گفت به دخترایی که مشغول سفارش دادن بودن اونجارو خلوتش کرد.اولی داشت به کلینت نگاه میکرد که متوجه نبود که متصدی که پشت میز نزدیک خودش ایستاده بود سرش خلوت شده و داره با نیش باز نگاهشو دنبال میکنه.با صدای مرد جوان به خودش اومد
*اهههممم...چیزی لازم داری؟اگه نداری توقف بیجا و این حرفا...