با صدای الارم گوشیش از خواب بیدار میشه.شب ساعت ۳ خوابیده و ۶ صبح بیدار شده اما همین سه ساعت هم تازه چند شبه درستو حسابی میتونه بخونه.اولیور گوشیشو برمیداره و الارمو قطع میکنه و میره سراغ اشپز خونش.اپارتمان خاکستری رنگش اتاق خواب نداره.فقط یک تخت خواب توی پذیرایی و وزنه های بدنسازیش و جا لباسیش و اینه ی قدی کنار پذیرایی به چشم میخوره.اشپز خونه ی کوچیک و جمع جوریم داره.اولی در حالی که با شلوارک خوابیده بوده از جاش بلند میشه و میره سراغ یخچال و پاکت شیره بدون لیوان سر میکشه.نون تست و مربا اماده میکنه و میخوره.پلاک ویلسون هنوز توی گردنشه که یاد اوری از ناجیشه.ناجی که تنها کاری که ازش براومده بودو در حقش چند ماه قبل انجام داد و پیغامشو به پسرش رسونده بود.
به ساعت روی دیوار نگاهی میکنه و میره و هودی خاکستری رنگشو بدون لباس دیگه زیرش میپوشه و با شلوارک و هودی از خونه بیرون میزنه.از جلوی در اپارتمان شروع میکنه به نرم دویدن.کار هر روزشه.۳ ساعت میدوه و برمیگرده خونه.سر راه از رستوران همیشگی کنتاکی سفارش میده و با اتوبوس به خونه برمیگرده.
توی راه پله ها داره به سمت خونش میره که در اسانسور باز میشه و زنی مو بلاندی جعبه به دست به سختی از تواسانوسور بیرون میاد و باهاش برخورد میکنه. با خوشرویی بخاطر برخوردشون ازش معذرت خواهی میکنه و اولی لبخند بی حسی تحویلش میده و تازه میتونه چهره ی دخترو از پشت جعبه ببینه.
+اوه ...عذر میخوام،طوریتون که نشد؟
_نه مشکلی نیست...
دختر که میبینه اولیور میره سمت در خونه میگه
+عه ما باهم قراره همسایه بشیم!
اولی بی تفاوت نگاهی بهش میکنه اما دختره که خیلی ادم پر انرژی به نظر میاد جعبه رو روی زمین میزار و دستشو سمت اولی دراز میکنه
_من مارگو ام...اپارتمان روبه روییتونو اجاره کردم خوشبختم!
اولی به نشانه ی ادب دست میده اما همچنان نگاهش سرده. خودشو به اسم جدید و جعلی که به همه گفته معرفی میکنه
+تاد...همچنین
مارگو به اسانسور نگاهی میکنه که هنوز پر از جعبس که اولی تازه متوجه منظورش میشه،از روی انسانیت با جدیت خاصش که باعث شده ادم خشکی به نظر بیاد میگه
_بزارین کمکتون کنم
مارگو هم از خدا خواسته قبول میکنه
+زحمتتون نشه؟!
اولی جعبه ای که دختر گذاشته بود روی زمینو به راحتی برمیداره و با راهنماییش به سمت اپارتمان مارگو میره