وقتی ثور از اتاق خارج شد،اولیور روی تختش نشست.اخرین خاطره ی توی بیمارستان بودنش بعد از رهایی از اون جهنم بود.به پنجره بی هدف خیره شده بود که چشمش به برگه ی دفترچه ی روی میز کنارش افتاد.برگه رو برداشت و وقتی نوشته ی روشو خوند خندش گرفت
"هی ولفی،فکر میکردم اگه یه روز تو این وضعیت باشی علتش اون موتور لعنتیت باشه!اما انگار دست کم گرفتمت،همیشه یه راه بهتر واسه کشته شدن سراغ داری!!:)از حالت با خبرم کن"
و شماره تلفنشو براش گذاشته بود.
ثور همراه با خانوم پرستار مسنی اومد داخل و اولیور کاغذو جمعش کرد.
+هی بادی...خانوم اومده یه نگاه بهت بندازه تا بهمون بگه میتونیم بریم خونه یاچی!
و خانوم پرستار نگاه معنا داری به ثور انداخت و بعد به سمت اولیور اومدو گفت
×خب پسرم،خوشبختانه جای نگرانی نبوده از اولشم.گلوله به جای حساسی برخورد نکرده بوده بنابراین میتونی مرخص شی،فقط پانسمانتو زود به زود باید عوض کنی واسه همین اومدم...
اومد سمت اولی که لباسشو بالا بزنه که اولیور سریع گفت
+خودم عوضش میکنم
خانومه گفت
× ولی این جز مقرراته که....
اولیور اینبار نگاه نافذی بهش کرد ومتوجه نبود صداش کمی بالا رفت
+گفتم که،خودم عوضش میکنم!
ثور که تا حالا این شکل از اولیو ندیده بود سریع برای حمایت از دوستش خانوم پرستارو به بیرون راهنمایی کرد.اون لحظه ثور تنها فکری که باخودش کرد این بود که شاید اولیور بخاطر از بین رفتن درد بی حسی عصبی و تحت فشاره و میخواد که زود تر به خونش بره. پس کار درستو برای دوستش انجام داد.اما تنها دلیلی که اولیور صداشو بالابرد اینبود که نمیخواست لباسشو جلوی ثور بالا بزنه.
ثور رفت کارای ترخیصو انجام بده و اولیور هم از رفتنش استفاده کرد و لباس پوشید.وقتی برگشت ثور گفت که هزینه هارو هم تونی پرداخت کرده و رفته.