اولی توی اشپز خونه مشغول درست کردن نودله در حالی که پسر زور گیرو با خودش اورده و گوشه ی خونش با دستای بسته بیهوش به دیوار تکیه کرده. در کمال خونسردیش ادویه به قابلمه ی غذاش اضافه میکنه.چاقویی برمیداره و مشغول خورد کردن هویج میشه کهیهویی بدون اینکه نگاه کنه با قدرت چاقو رو به سمت خارج اشپز خونه پرت میکنه.
چاقو با فاصله ی میلیمتری درست از کنار صورت پسر که ظاهرا به هوش اومده و داشته پاورچین پاوچین جیم میزده رد میشه و روی دیوار رو به رو فرود میاد.پسر خشکش زده و چشماشو بسته.
با صدای اولیور به خودش اجازه میده تا چشمشو باز کنه
+نترس نمیخواستم بکشمت...
نگاه سردی تحویل اولیور میده و سکوت میکنه.از ظاهرش مشخصه چقدر مغروره.حتی توی همین وضعیت هم ابراز پشیمونی نمیکنه و فقط میگه
_میخوای چه بلایی سرم بیاری؟
اولیور با دو تا ظرف نودل از اشپزخونه بیرون میاد. ازونجایی که خونش اتاق خواب نداره و تخت خوابش وسط پذیراییه میشینه روی تخت و ظرفارو روی میز کنار تخت میزاره.با نگاه جدی به پسر که وسط اتاق با پررویی تمام ایستاده،جواب میده
+تو میخواستی چه بلایی سر من بیاری؟جیبمو بزنی؟
چاقوی پسرو از توی جیب لباسش در اورد و نشونش داد
+یک بارم ازش استفاده نکردی...
و میندازتش جلوی پای پسر.
پسر از نگاه کردن به چشمای اولی خود داری میکنه و ولی میشه از تکونای فکش فهمید از خشم و دردی رنج میبره که پشت غرورش پنهانش کرده.
اولی از جاش بلند میشه و لحنشو کمی نرم تر میکنه
+ببینم اصلا چند سالته؟
پسر حالا توی چشمای اولی نگاه میکنه و نیشخندی میزنه
_چه فرقی داره؟چرا تحویل پلیسم نمیدی؟چیه چشمتو گرفتم؟
اولی اخمش در هم میره
+چرا اینکارو میکنی بچه جون؟تحویل پلیس ندادمت چون ادم اینکار نیستی!چون حتی نمیتونی ازون استفاده کنی،چون داری ادای ادم بدارو در میاری...!
پسر یهو از خشم غرید و حالا داشت اشک میریخت
_اره!چون ادمای خوب همیشه بدبختن!چون خوب بودن واسه ادم نون و اب نمیشه!!چون مجبور نمیشی واسه سیر کردن عزیزات...
و اخر حرفشو با قطره اشکی روی گونش خورد.اولی با دیدن پسر رو به روش یاد تیا افتاد.خواهر کوچکش که شاید اگه ثروت خانوادگیشون نبود ممکن بود جای اون پسر میبود.همین موضوع باعث شده بود اولی اونو به خونش بیاره.میخواست کمکش کنه.
اولیور چند ثانیه ای صبر کرد تا پسر خودشو جمع و جور کنه و بعد با لحنی که حالا دوستانه شده بود گفت
+ ...اسمت چیه پسر؟
پسر بینیشو بالا کشید وهمچنان مغرورانه گفت
_مهمه؟
+حق دارم اسم هر کس میاد توی خونم،چه با پای خودش چه اینجوریو بدونم!ندارم؟
_روی
اولیور رفتو از دیوار چاقویی که پرتاب کرده بودو برداشت و اومد نزدیک روی.روی کمی از حرکتش جا خورد اما اولیور با دقت چسب دستشو باز کرد و درکمال خونسردی رفتو نشست رو ی تختش و ظرف نودلشو برداشتو مشغول خوردن شد.
پسر به دستش که باز شده بعد به اولیور که بیخیال و برخلاف دو دقیقه قبل داره غذا میخوره نگاهی میندازه. وسط خونه ایستاده و نمیدونه که معنیه این کار چیه.ینی الان میتونه بره یا مثل چند دقیقه قبل اگه حرکت کنه با چاقو قراره تهدید بشه...پس با اکراه میپرسه
+الان ینی...چی؟