با حالت شوک وحشتناک همیشش از خواب پرید.چند ثانیه ای با صورت عرق کرده نفس نفس زد تا حالش جا بیاد.به ساعت رو میزی کنار تختش نگاه کرد.ساعت ۱۱ رو نشون میداد که باعث تعجب اولیور شد.بعد از مدت ها بدون قرص از ساعت ۶ تا ۱۱ به خواب رفته بود.ازین بابت حس رضایت کرد و از جاش بلند شد.رفت به اشپز خونه و بطری های ودکا رو که دید با به خاطر اوردن تونی و دیشب لبخند محوی روی لبش نقش بست.طبق عادتش یک لیوان شیر واسه خودش ریخت وخورد.چون دیر بیدار شده بود ساعت دویدن اون روزشو از دست داده بود پس ترجیها توی خونه بدنشو گرم کرد و شروع کرو به شنا و دراز نشست رفتن توی تعداد بالا.نیم ساعت که ورزش کرد رفت توی اشپزخونه ی کوچیکش فکری برای ناهار اون روزش بکنه.توی یخچال چیزی پیدا نکرد و از طرفیم حوصله رستوران نداشت.پس هودشو تنش کرد و کلیدشو برداشتو از خونه به سمت سوپرمارکت بیرون رفت.توی مارکت مستقیم رفت سراغ قفسه پاستا ها و ماکارونی ها و سه بسته نودل گوشت و قارچ برداشت.در حال بر انداز کردن قفسه ها بود تا شاید با تماشای اونا چیزی یادش بیاد که توی خونه لازم داشته باشه که نظرش سمت پسری که اونطرف داشت قفسه ی مواد شوینده رو برسی میکرد و همزمان خیلی اروم با تلفن حرف میزد جلب شد.هودی قرمز رنگ و روی اون کت چرمی پوشیده .بخاطر کلاه لبه دارش چهرش قابل تشخیص نبود.اولی بهش نگاه سر سری انداخت و از کنارش رد شد.رفت سمت صندوق تا حساب کنه.زن صندوق دار خانوم مسن خوش برخوردی بود.وقتی مشغول حساب کردن و چاپ کردن فاکتور بود،همون پسر ازپشت سر اولیور رد شد و رفت بدون اینکه خرید کرده باشه رفت بیرون.
اولیور کارت کشید و کیسه ی خریدشو برداشتو رفت بیرون.از در فروشگاه که بیرون اومد متوجه حضور کسی پشت دیوار خارجی فروشگاه شد و کاملا هوشیارانه قدم هاشو برمیداشت چون متوجه شده بود اون فرد با فاصله داره پشت سرش میاد.ازسوپر مارکت تا خونه ی اولی دو خیابون فاصله داشت.وقتی جلوی ورودی کوچه ی باریکی رسید خیلی طبیعی رفت داخل کوچه و بلافاصله به دیوار چسبید و منتظر موند.بعد از چند ثانیه همونجوری که انتظارشو داشت همون مرد اومد داخل کوچه در حالی که چاقوی جیبی دستش بود اما اولی کسی نبود که قافل گیر شده بود.توی یک حرکت ماهرانه خلع سلاحش کرد و بدون اینکه به طرف فرصت بده چسبوندش به دیوار اجری توی کوچه.از لباس پوشیدنش فهمید همون مرد توی فروشگاه بود.و وقتی با صورت چسبوندش به دیوار کلاه لبه دارش از سرش افتاد وحالا چهرش مشخص بود.یه پسر حدودا ۱۸ ساله بود با موهای قهوه ای چشمای ابی رنگ.اولی صورتشو نزدیک گوشش اورد و با لحن ترسناکش که ازش عصبانیت میبارید گفت
+چیزی که میخوای همین بود بچه جون!!!؟
پسر اما انگار اونقدرام بی عرضه نبود.با پاش به ساق پای اولی ضربه ای زد که باعث شد کمی تعادلش بهم بخوره و اون هم ازین فرصت کم استفاده کنه تا از زیر دستش بزنه به چاک اما اولی سریع خودشو جمع و جور میکنه و کلاه هودی قرمز رنگ پسرو میگیره و میکشتش سمت خودش.پسر میچرخه تا دوباره راهی برای فرار پیاده کنه که اولی با خالی کردن یک مشت سریع توی سر پسر بی هوشش میکنه.