تونی با نیش باز وارد خونه کوچیک اولیور میشه.
_چه جمع و جور و مناسب.خوشم اومد...
تا حالا تجربه زندگی توی همچین جای کوچیکیو نداشت
خونه ی اولی روی هم رفته ۵۰ متر بیشتر نیست.اما نظر تونی به تخت وسط تنها اتاق خونه ینی پذیرایی جلب شد.که درست رو به روی تی وی دیواری بود.
+ممنون.میدونم زیادجای بزرگی نیس ولی خب واسه یه ادم تنها به صرفس...
تونی با کت شلوار خودشو پرت کرد روی تخت.
_نه واقعا باحاله...اتاق خواب نداره اره؟
+کلا همینیه که میبینی...
_گود گود.ببینم چیزی رو گازه؟
اولی تازه متوجه بوی سوختگی شد.
+هولی شت...
سریع پرید توی اشپز خونه اما خب دیر شده بود یک طرف استیکا کامل سوخته بود.
اولی در حال حرص خوردن سریع قابلمه رو گذاشت توی سینک و تونی ریز ریز بهش میخندید.
یه جوری برگشت نگاهش کرد که کلا خندش خشک شد و اب دهنشو از حجم ابهت اون نگاه صدا دار پایین فرستاد.
_چیزی نشده که حالا...دونت ووری ولفی.ولش کن،اصلا من اومدم عیادت تو...مریض که اشپزی نمیکنه.
اولی اما همچنان درگیر جدا کردن قسمت های سالم استیکا بود
نمیدونست چرا ولی عصبانی بود.خشم بی دلیلی که گاهی به سراغش میومد دوباره پیداش شده بود.امشب براش مهم بود.اون غذا براش اهمیت داشت.انگار بیش از مقداری که فکرشو میکرد لحظات معمولی با اهمیت شده بودن و حالا داشت عصبانیتشو سر ماهیتابه سوخته خالی میکرد.
تونی که دید فایده نداره از روی تخت بلند شد و رفت سراغش توی اشپز خونه.از پشت سر دستی روی شونه ی اولی گذاشت و اروم گفت
_هی...منو ببین
با لمس دست تونی روی شونش انگار به زمان حال برگشت.لحن و صداش جوری اروم بود که اولی برای لحظه ای حس کرد یه ادم دیگس.خبری از تونی تیکه انداز با مزه نبود.اولی فقط چرخید سمتش و بی صدا بهش خیره شد.
_من نیومدم که غذا بخورم...من اومدم کنار همدیگه وقت بگذرونیم...باشه؟
انگار یه ادم دیگه بود.موقع گفتن این حرفا دیگه مثل همیشه اون پسر بچه نبود.شاید اولی برای لحظاتی دوباره توی این جهان نبود که اینجوری حس کرده بود اما حالا اروم بود.
به طوری که پلکی زد و فقط سری تکون داد.
تونی متوجه شد یه اولیور انگار توی حال خودش نیست اما با خودش فکر کرد اون از نظر جسمی خستس.پس دستشو گرف و نشوندش روی تخت که یه جورایی نقش مبل رو هم توی خونه کوچیک اولی ایفا میکرد.میخواست کنارش بشینه ولی از فکر اینکه روی تخت کنار اولی بشینه حس غریبی بهش دست داد.
پس بیخیال نشستن شد و خودش رفت توی اشپزخونه و خیلی بی تعارف در یخچالو باز کرد
_اووم بزار ببینم اینجا چی پیدا میشه...