40

19 5 0
                                    

اولیور بالافاصله بعد غذا و تشکر کردن از کارول باهاشون خدافظی کرد.خواست از دستشون در بره ولی نتونست ثورو بپیچونه تا خودش تنها بره خونش.مقاومت زیادی نکرد تا بی ادب به نظر نیاد.سوار ماشین ثور شدن و راهی خونش شدن.
توی مسیر سکوت کرده بودن که ثور گفت
_هی ببخشید اگه بهت خوش نگذشت.بچه داریه دیگه...
+نه مرد.همه چی عالی بود.
_خوبه یکم اروم شدم
+خوبه..
دوباره سکوت برقرار شد.اولیور ادم حرف زدن و مکالمه های اینجوری نبود.این تنها چیزی بود که ثور توی اون مدت ازش مطمئن بود.
_میگم...بازم ازین کارا بکنیم،چطوره؟
اولیور واقعا نمیدونست چی بگه فقط میخواست از مکالمه فرار کنه
+sure
نیش ثور باز شد.
_گود!پس یه قرار بزاریم اینبار بدون بچه ها!دابل دیت!
اولی انتظار این یکیو نداشت
+من دیتی ندارم مرد
_دست بردار!تو با این قیافه...
+کدوم
_رفیق،خودتو دست کم میگیری یا سر به سرم گذاشتی؟من که صدای خانوم تلویزیونو شنیدم
ثور قصد نداشت بیخیال اون موضوع بشه و اولی هم حوصله نداشت بحثو ادامه بده پس لبخند مصنوعی تحویلش داد و گفت
+اوکی.
ثور که به خواستش رسیده بود با رضایت گفت
_graet
و جلوی اپارتمان اولی ترمز زد.
اولی پیاده شد و فقط دستی براش تکون داد.
اون هم در جواب سرشو از پنجره بیرون کرد و گفت
+در تماسیم رفیق،میبنمت
و رفت
با رفتنش اولی نفس راحتی کشید و سریع وارد خونه ی امن خودش شد.از پله ها بالا رفت چون عادت به اسانسور نداشت.
کلید انداخت و وارد خونش شد.
خونش مثل همیشه مرتب بود و خودشو به شکم انداخت روی تختش.و چشماشو بست.قرار بود استراحت چند لحظه ای باشه اما اونقدر خسته بود که دقیق نفهمید کی به خواب عمیق فرو رفت.

mysterious  manWhere stories live. Discover now