2

51 12 0
                                    

اولیور به پلاکی که اسلید بهش داده بودو توی گردنش بود نگاه کرد.باید هر جور شده بود برمیگشت به خونه تا مرگ دوستش بیهوده نمیبود.توی همین فکرا بود که نور خورشید از پشت ابرای سیاه خودشو نشون داد و باعث شد کمی بتونه جلوشو ببینه.بین مه غلیظ توی فاصله ی یک ساعته از خودش ساختمون ها مشخص بودن.با دیدن اون اجسام محو رو به روش که بی شک ساختمونای شهر بود با صدای بلند بدون اینکه دست خودش باشه میخندید.
تاقبل از دیدن اونا هنوز به خودش اجازه ی امید داشتن نداده بود نداشت و همه چی براش مثل یک خواب بود اما حالا یقیین پیدا کرده بود که این یک رویا نبود.بلکه کابوسی بود که تموم شده بود و حالا اون با خونه فاصله ی کمی داشت. یک ربع بعد اون به ساحل رسید اما خبری از اسکله نبود.انگا اون ساعتی که بی هوش شده بود باعث شده بود منحرف بشه از مسیر اصلی.صخره های بلندی اونجا بود که مانع این میشد اولیور بتونه کشتیو هدایت کنه تا نزدیک و پیاده بشه و به خشکی برسه.اما برای اولی دیگه مهم نبود.دیدن خشکی و شهر انگار بهش قدرت اضافه داده بود پس از روی کشتی پرید توی اب.
انگار درد وزخم چرک کردشو فراموش کرده بود.خودشو به صخره های کنار خشکی رسوند و در حالی که خودشو بالا میکشید فریاد از درد میزد.رنگش کاملا سفید شده بود وبه بالا که رسید تازه متوجه شد زخمش سر باز کرده و پر چرک وخون بود.
با ظاهری داغون و لباسایی پارش که حتی نمیشد بهش گفت لباس حالا اونجا بود.درحالی دستشو روی زخمش گرفته بود چند قدم برداشت.توی فاصله ی ۴۰ متریش یک زنو مرد بودن که داشتن از ویوی دریا لذت میبردن و تماشاش میکرد.اولیور دیگه چشماش داشت تار میشد.قدماش اونقدر نا پایدار بودن که حتی نمیتونست توی یک خط صاف حرکت کنه اما نمیدونست چجوری هنوز سر پا بود.با خودش تکرار میکرد"فقط چند قدم دیگه لعنتی!"تا اینکه دیگه متوجه نشد و از پا در اومد و کف زمین افتاد.
اخرین چیزی که فقط میشنید صدای زنو مردی بود که اومدن بالای سرش
+زنگ بزن به ۹۱۱
_اقا ...اقا!صدای منو میشنوید...
وکاملا از هوش رفت...

mysterious  manDonde viven las historias. Descúbrelo ahora