𝟏𝟕

6.6K 557 101
                                    

تهیونگ در چوبی اشایانه قایق ها رو با شدت باز کرد و کمی مکث کرد تا کلید چراغ رو پیدا کنه.

لامپ مهتابی با صدای وز وزی روشن شد و نور سفید تیزش ، خونه بزرگ چوبی رو روشن کرد.

منظره بر عکسی که من توش قرار داشتم تو حوضچه کوچکیکی که اونجا بود یه قایق موتوری پارک بود و اروم روی اب تکون میخورد.فقط تونستم چند لحظه ببینمش. تهیونگ منو از پله های چوبی  به سمت طبقه بالا برد. دم در ایستاد و دوباره کلیدی رو زد و چراغ های هالوژنی رو که نور نرمتر و کمتری داشتن رو روشن کرد. داخل یه اتاق زیر شیرونی با سقف شیب دار بودیم. به سبک نیرو های دریایی انگلیسی تزئین شده بود . رنگ ابی و کرم و کمی رنگ قرمز... مبلمان پراکنده چیده شده بودن و فقط چند تا کاناپه رو میتونستم ببینم.

تهیونگ من رو روی زمین چوبی اشیانه گذاشت. وقت نداشتم که دور و بر رو نگاه کنم. چشمام روی چشماش قفل بودن و مسخ شده بودم. جوری نگاش میکردم که انگار یه دنیا به یه گونه نادر و خطرناک شکار گر نگاه میکنن و منتظرن که هر لحظه حمله کنه. نفساش خشن بودن و البته باید به خاطر این که من رو تا برکه و از پله ها به بالا حمل کرده باشه. چشمای خاکستریش از عصبانیت ، نیاز و شهوت خالص و نابی برق میزدن. گندش بزنن... من تنها با نگاهش میتونم به صورت خود انگیخته بسوزم... با التماس زمزمه کردم:
" خواهش میکنم منو نزن"

پیشونیش چین خورد و چشماش گشاد شدن و دوبار پلک زد. دوباره گفتم:
" نمیخوام که الان منو بزنی، اینجا نه، الان نه، خواهش میکنم نکن"

دهنش از سروپرایز باز مونده بود. دستم رو محتاطانه بالا اوردم و انگشتام رو روی گونه اش و بعد به سمت استخوان فکش و بعد چونه اش ، کشیدم.

اروم چشماش رو بست و سرش رو به سمت دستم کج کرد و نفسش رو توی گلو خفه و صدا دار بیرون داد. دست دیگه ام هم بالا اومد و انگشتام رو توی موهاش فرستادم. عاشق موهاش بودم...

ناله نرمی که خیلی قابل شنیدن نبود کشید و وقتی که چشماش رو باز کرد نگاهش ... محتاط بود.

متوجه نمیشد که من دارم چی کار میکنم.

به جلو قدم برداشتم و بدنم مماس بدنش شد.اروم موهاش رو به سمت خودم کشیدم و سرش رو به پایین فشار دادم و لبام رو روی لباش گذاشتم و بوسیدمش. زبونم رو بین لباش فشار دادم تا دهنش رو باز کنه. ناله کرد و دستاش منو تو بغلش کشید . دستاش توی موهام رفتن و بوسه ام رو جواب داد... محکم و سلطه گرانه. زبونامون به هم میخوردن و همدیگه رو میبلعیدیم. مزه اش بهشتی بود.

یکدفعه خودشو عقب کشید . نفسامون بریده بریده بودن. دستام روی دستاش افتاده بود اونم بهم خیره و گیج نگاه میکرد . زمزمه کرد:
" داری با من چی کار میکنی؟؟"

" میبوسمت"

" تو گفتی نه"

" چی؟؟"

𝙁𝙨𝙤𝙜 ❘ 𝒗𝒌Where stories live. Discover now