𝟑𝟖

4.5K 419 132
                                    

تهیونگ جلوی پام زانو زده و منو با نگاه خاکستریش میخکوب کرده و این سردترین و موقرانه ترین منظره ای بود که تا حالا دیدم... حتی بیشتر از لیلا و اسلحه اش.

سرگشتگی و سرگیجه ی ناشی از مصرف الکل که ازش رنج میبردم به سرعت تبخیر شد و جای خودش رو به پوست سر سوزن سوزن شده و یه حس دزدانه و مخفیانه شومی داد و خون از صورتم رفت.

شوکه شده نفس تیزی گرفتم . نه ، نه ، این اشتباهه . خیلی اشتباهه و خیلی ازار دهنده ست.

" تهیونگ خواهش میکنم. این کار رو نکن . من اینو نمیخوام."

همچنان منعفل منو نگاه میکرد ، تکون نمیخورد ، هیچی نمیگفت.

اوه لعنتی... پنجاه سایه بیچاره ی من. قلبم فشرده و مچاله شد. من چه غلطی کردم؟؟ اشک چشمام رو پر کرد.

زمزمه کردم :
" چرا این کار رو میکنی؟"

یکبار پلک زد. ملایم و نرم پرسید:
" چی دوست داری که بهت بگم؟"

برای لحظاتی خیالم راحت شد که صحبت میکنه ولی نه اینطوری.... نه ، نه !

اشکام جاری شدن شدن و یکدفعه دیدن اون روی زمین و افتاده روی دو زانو، مثل موجودات ترحم بر انگیز ، مثل لیلا ، بیش از حد تحملم شد. تصویر مرد قدرتمندی ، کسی که حقیقتا هنوز بچه است ، کسی که به طرز وحشتناکی مورد بی توجهی و سواستفاده قرار گرفته ، کسی که خودش رو لایق عشق خانواده ی فوق العاده اش نمیدونه و خودش رو خیلی کمتر از دوست پسرش میدونه.... مرد گمشده ی من، قلبم رو میشکونه.

ترحم، سردرگمی، ناامیدی ، همگی در قلبم متورم شده ان و حس خفه کننده ی ناگزیری رو ایجاد کرده بودن.

باید بجنگم که برش گردونم ، اونو برگردونم ، پنجاه سایه ام رو ! فکر اربابیت من روی کسی منزجر کننده ست.

حمکرانی بروی تهیونگ حالم رو بهم میزنه. من رو شبیه اون مرد میکنه، همون مردی که این بلا رو سرش اورده.

از فکرش لرزیدم، بر بغض داخل گلوم غلبه کردم . راهی نیست که بتونم انجامش بدم. هیچ راهی نداره که من این کار رو بکنم.

وقتی که افکارم روشن شدن، تونستم فقط یه راه رو ببینم. نگاهم رو ازش برنداشتم ، منم روبروش زانو زدم.

زمین چوبی زیر ساق پاهام سخت بود و اشکام رو خشن با پشت دستم پاک کردم. اینطوری ما با هم برابریم. در یک سطحیم. این تنها راهی هست که من بتونم اونو برگردونم. چشماش ، وقتی که منم بهش خیره شدم کمی گشاد شدن ولی بعد دوباره چهره اش ثابت و بدون تغییر موند. التماس کردم:
" تهیونگ، لازم نیست که این کار رو بکنی. من فرار نمیکنم. من اینو قبلا بهت گفتم و گفتم و گفتم. من فرار نمیکنم. تموم اتفاقاتی که افتاده.... از پا دراورنده ست. من فقط کمی زمان برای فک کردن نیاز دارم.... یه زمان فقط با خودم. چرا تو همیشه فاجعه بار ترین اتفاق ممکن رو فرض میکنی؟؟"

𝙁𝙨𝙤𝙜 ❘ 𝒗𝒌Where stories live. Discover now