𝟑𝟗

4.7K 423 91
                                    

"هی"

تهیونگ وقتی که بازو هاش رو به دورم میاورد نرم اینو گفت. التماس کرد:" خواهش میکنم گریه نکن کوک، خواهش میکنم"

روی زمین بودیم و منم تو اغوشش بودم. دستام رو به دور گردنش بردم و تو گودی گردنش هق هق کردم.داخل موهام نجوا کنان وقتی که پشتم و سرم رو نوازش میکرد گفت:
" متاسفم عزیزم"

و این باعث شد شدید تر گریه کنم و اونم منو محکم تر بغل بکنه. برای همیشه اینطور نشستیم. بالاخره وقتی که کمی گریه کردم تهیونگ روی پاهاش بلند شد و بلندم کرد و نگم داشت و به سمت اتاق برد و روی تخت درازم کرد .

بعد از چند لحظه کنارم قرار گرفت و چراغ رو خاموش کرد . منو تو اغوشش کشید و محکم بغل کرد بالاخره به خواب تاریک و ازار دهنده ای فرو رفتم.

با تکونی از خواب پریدم. سرم گیج بود و خیلی گرمم بود. تهیونگ مثل گیاه تاک دورم پیچیده بود. وقتی که از بین بازوهاش خودمو بیرون کشیدم تو خواب غر غر کرد ولی بیدار نشد. نشستم و به ساعت نگاه کردم. 3 صبح بود. به قرص ادویل و یه نوشیدنی نیاز دارم. پاهام رو روی زمین گذاشتم و به سمت شیمن و اشپزخونه راه افتادم.

در یخچال یه پاکت اب پرتقال پیدا کردم و برای خودم یه لیوان ریختم. هووم... خوشمزه ست و سرگیجه و منگیم سریعا بهتر شد. داخل کابینت ها رو برای پیدا کردن مسکن گشتم و بالاخره یه جعبه پلاستیکی  پر از دارو پیدا کردم.

دو تا قرص ادویل برداشتم و یه لیوان اب پرتقال دیگه برای خودم ریختم. به سمت دیوار شیشه ای بزرگ نشیمن قدم زدم و به سیاتل خواب رفته نگاه کردم. چراغ ها در زیر قصر توی اسمون های تهیونگ یا شایدم باید بگم قلعه ی نظامی تهیونگ چشمک و برق میزنن.

پیشونیم رو به شیشه سرد تکیه دادم. ارامش بخشه... بعد از افشاسازی دیروز کلی موضع برای فک کردن دارم. پشتم رو به دیوار شیشه ای زدم و روی زمین سر خوردم . نشیمن در تاریکی عمیقی فرو رفته بود و تنها نوری که ساطع میشد از چراغ های بالای کانتر اشپزخونه بود.

میتونم اینجا زندگی کنم، با تهیونگ ازدواج کنم؟ بعد از تموم کارهایی که اون اینجا انجام داده؟ تموم گذشته تاریکی که این مکان برای اون داره؟

ازدواج... این غیر قابل باورترین و کاملا غیر منتظره ترین موضوع بود . ولی خب همه چی در مورد تهیونگ غیر منتظره ست.گوشه لبام به لبخند کنایه امیزی بالا کشیده شدن.

کیم تهیونگ، منتظر غیر منتظره ها باشید... پنجاه سایه نابود شده.

لبخدم محو شد. من شبیه مادرشم... این منو عمیقا ازار میده و هوای داخل ریه هام سریعا تخلیه شد. ما همگی شبیه مادرشیم.

من چطوری بعد از فاش شدن این راز کوچیک لعنتی، به راهم ادامه بدم؟ عجیبم نبوده که نمیخواسته اینو بهم بگه. ولی اون قطعا خیلی نمیتونه که مادرش رو یادش باشه. دوباره در فکرم که شاید بهتر باشه که با دکتر فلن صحبت کنم.

𝙁𝙨𝙤𝙜 ❘ 𝒗𝒌Where stories live. Discover now