𝟐𝟐

5.8K 501 34
                                    

مامان محکم بغلم کرد:
" به دنبال قلبت برو عزیزم، و خواهش میکنم، خواهش میکنم سعی کن که بیش از حد فک نکنی. اروم باش و از زندگیت لذت ببر. تو خیلی جوونی عزیز دلم. تو هنوز کلی زمان برای تجربه کردن داری. فقط بزار که اتفاق بیافته . تو لایق بهترین ها هستی"

حرفای صمیمانه اش اروم تو گوشم گفته میشد. موهام رو بوسید .
" اوه مامان"

در حالی که تو بغلم نگهش داشته بودم ، اشکای داغ ناخواسته روی گونه هام جاری شدن.

" عزیزم ، میدونی که اونا چی میگن. تو باید تا قبل از اینکه پرنستو پیدا کنی کلی قروباغه رو ببوسی"

یه لبخند تلخ یه وری بهش زدم:
"من فک میکنم که من یه پرنس رو بوسیدم مامان. امیدوارم که اون تبدیل به یه قورباغه نشه"

بهم یه لبخند محبت امیز کاملا مادرانه و با عشق بی قید و شرط زد. از حس عشقی که ازش میگرفتم متحیر شدم و دوباره بغلش کردم.

هیون مضطرب گفت:
" کوک، پروازت رو اعلام کردن"

" مامان میای به دیدنم؟"

" حتما عزیزم، به زودی. دوست دارم"

" منم"

چشماش بخاطر اینکه جلوی اشک ریختنش رو نگه داشته بود قرمز شده بودن. رهام کرد. از اینکه بخوام ترکش کنم متنفرم. هیون رو بغل کردم و بعد چرخیدم و به سمت گیت راه افتادم. امروز دیگه برای سالن فرست کلاس وقت نداشتم.

سعی کردم که دیگه به عقب نگاه نکنم. ولی نشد... هیون
مامانم رو تو بغلش گرفته بود و اشکای مامانم روی صورتش جاری شده بودن.

نتونستم بیشتر از این خودم رو نگه دارم. سرم رو پایین انداختم و به سمت گیت حرکت کردم و چشمام رو روی زمین سفید و براق سالن نگه داشتم و از پشت اشکام بهش خیره موندم. وقتی که سوار هواپیما شدم و تو قسمت فرست کلاس نشستم، سرجام گوله شدم و سعی کردم که خودم رو اروم کنم.

همیشه برام جدا شدن از مامان دردناک بوده. اون خیلی بی فکر و نابسامانه ولی جدیدا خردمند تر شده و منم دوست داره. یه عشق بی قید و شرط... چیزی که هر بچه ای لایقشه که از پدر و مادرش دریافتش کنه.

به افکار پراکنده و مغشوشم اخم کردم. بلک بریم رو بیرون اوردم و سرخورده بهش نگاه کردم.

تهیونگ از عشق چی میدونه؟ به نظر میاد که اون وقتی در سال های اولیه زندگیش بوده هیچ عشق بی قید و شرطی رو دریافت نکرده... قلبم مچاله شد.

حرفای مامانم مثل نسیم ارومی، از ذهنم گذشت :
اره کوک،لعنتی تو دیگه چی میخوای؟ یه چراغ نئون چشمک زن روی پیشونیش ؟

مامان فک میکنه که تهیونگ عاشق منه ولی خب اون یه مادره... معلومه که اون این فکر رو میکنه. اون فک میکنه که من لایق بهترین ها هستم. اخم کردم. این درسته... در یه لحظه شوکه کننده برام واضح شد و دیدم خیلی ساده ست.

𝙁𝙨𝙤𝙜 ❘ 𝒗𝒌Where stories live. Discover now