𝟐𝟑

5K 497 129
                                    

به حالت شوک و افتادن از روی چیزی، از خواب پریدم.

فک کنم تو خواب از چند پله به پایین پرت شدم. سر جام صاف نشستم . لحظه ای کاملا گیج و سردرگم بودم.

هوا تاریک بود و بدون حضور تهیونگ تو تختش بودم.

یه چیزی منو بیدار کرد... یه فکر غرغر کننده... به ساعت رو پاتختی نگاه کردم. ساعت ۵ صبح بود ولی احساس استراحت کامل رو داشتم .

چرا اینطوریه؟ اوه! بخاطر تفاوت ساعته.

الان تو جورجیا ساعت ۸ صبحه .

از تخت بیرون اومدم و از هر چیزی که باعث شد که بیدار بشم ممنون بودم. صدای مبهم پیانو رو میشنیدم.

تهیونگ داره میزنه. این چیزیه که باید ببینم. عاشق اینم که موقع پیانو زدن نگاش کنم.

برهنه بودم. حوله لباسی رو از روی صندلی برداشتم و اروم و بی سر صدا به سمت راهرو حرکت کردم و با گوش دادن به اون ملودی جادویی و غمگین که از اتاق نشیمن میومد، زنده شدم.

تهیونگ تو تاریکی پنهون شده بود و فقط توسط یه حباب نور دیده میشد و موهاش برق میزدن و جلا داده و مسی رنگ بودن. برهنه بود.

البته می دونم که پیژامه تنشه.

کاملا متمرکز بود و به زیبایی مینواخت و تو اهنگ فوق غمگینی که می زد غرق بود.

تعلل کردم و تو تاریکی خیره اش شدم.

نمیخواستم مزاحمش بشم. دوست داشتم بغلش کنم. اون به نظر سرگشته، حتی غمگین و به طرز ترحم امیزی تنها دیده میشد.

یا شاید فقط این بخاطر ملودی فوق سوزناک و اندوهباری که میزد،بود. قطعه اش رو تموم کرد. برای چند ثانیه مکث کرد و بعد دوباره شروع به زدن کرد.

محتاطانه به سمتش حرکت کردم و مثل یه پروانه به سمت شمع جذب شدم. این ایده باعث لبخندم شد. سرش رو بلند کرد قبل از اینکه نگاهش دوباره به دستاش برگرده اخم کرد.

اوه گندش بزنن... از اینکه مزاحمش شدم عصبی شد؟ با کمی اوقات تلخی گفت:

" باید الان خوابیده باشی"

میتونم بگم ذهنش با مسئله ای درگیر بود. مثل خودش ولی نرم تر جواب دادم:

" تو هم باید الان خوابیده باشی"

دوباره سرش رو بلند کرد و لباش از لبخندی به دو طرف کشیده شده بودن:

"تو داری به من غر میزنی آقای جئون؟"

" بله اقای کیم ، همین کار رو میکنم"

اخم کرد:
"خب من نتونستم بخوابم"

دوباره ردی از ازردگی و عصبانیت از چهره اش گذشت. از من عصبانیه؟ قطعا نه! عکس العمل چهره اش رو نادیده گرفتم و خیلی شجاعانه کنارش روبروی پیانو نشستم.

𝙁𝙨𝙤𝙜 ❘ 𝒗𝒌Where stories live. Discover now