𝟐𝟏

5.9K 480 40
                                    

تهیونگ داخل یه قفسه فلزی میله ای ایستاده بود. شلوار نرم و کهنه جینش، تنش بود و بالا تنه و پاهای خوشمزه اش برهنه بودن و به من خیره شده بود. جوک شخصی که انگار تو ذهنش بود باعث شده بود لبخند جذابی روی صورت زیباش حک بشه و چشماش مثل یه اهن گذاخته باشن.

تو یه دستش یه کاسه توت فرنگی بود. با یه ژست ورزشکارانه به سمتم خرامان حرکت کرد تا جلو قفس اومد و بهم نافذ خیره شد. یه توت فرنگی بزرگ چاک خورده رو بالا اورد و دستش رو به سمتم از بین میله ها در از کرد و گفت:
" بخور"

زبونش سقف دهنش رو وقتی که کلمه رو گفت لمس کرد.

سعی کردم به سمتش حرکت کنم ولی انگار بسته شده بودم و توسط یه نیرو غیر قابل دیدن به دور کمرم، بسته شده بودم و نگهم داشته بود و مانع جلوتر رفتنم میشد. ولم کن!!!

دوباره با لبخندی زیبا و خوشمزه ای گفت:
" بیا بخور"

خودم رو کشیدم و تقلا کردم. ولم کن برم!!! میخواستم جیغ و داد کنم ولی هیچ صدایی ازم بلند نمیشد. لال شده بودم.

دستش رو بیشتر به سمتم دراز کرد و توت فرنگی نز دیک لبام قرار گرفت.
" بخور جونگکوک"

دهنش جوری اسمم رو صدا زد که هر حرفش رو با تعلل و احساس بیان کرد. دهنم رو باز کردم و گاز گرفتم. قفس ناپدید شد و ازاد شدم. به جلو رفتم تا لمسش کنم. دستم رو به سمت قفسه سینه اش دراز کردم .

" جونگکوک"

نه...ناله کردم.

" یالا عزیزم"

نه میخوام لمست کنم.

" بلند شو"

نه...خواهش میکنم. چشمام ناخواسته به سرعت برای چند ثانیه باز شدن.تو تخت بودم و کسی داشت بینیش رو به گوشم میمالید. زمزمه کرد:
" بیدار شو عزیزم"

صدای گرمش تاثیری بر روی وجودم گذاشت و بدنم رو گرم و اب کرد و تو وجودم پخش شد.

تهیونگ بود. خدایا هنوز هوا تاریکه. تصاویر رویایی که میدیدم هنوز تو ذهنم بود و حواسم رو پرت میکرد و اغوام کرده بود. ناله کردم:
" اوه...نه"

دوست داشتم دوباره به سمت قفسه سینه اش برم.دوست داشتم که به رویام برگردم. چرا بیدارم کرده؟؟ هنوز نیمه شبه یا اینطور به نظر میرسه. گندش بزنن. سکس میخواد؟الان؟

" وقت بیدار شدنه عزیزم. میخوام چراغ خواب رو روشن کنم. "

صداش اروم بود. ناله کردم:
" نه"

گفت:
" من میخوام طلوع خورشید رو با تو دنبال کنم"

صورتم رو میبوسید. پشت پلکام، نوک بینیم، لبام...چشمام رو باز کردم. چراغ خواب روشن بود. زمزمه کرد:
" صبح بخیر خوشگله"

ناله کردم و لبخند زد. زمزمه کرد:
" تو ادم سحر خیزی نیستی"

از طریق نوری که داخل اتاق بود با چشمای نیمه باز و لوچ شده تهیونگی رو دیدم که روی من خیمه زده و مشتاقانه بهم لبخند میزنه.

𝙁𝙨𝙤𝙜 ❘ 𝒗𝒌Where stories live. Discover now