𝟐𝟓

5.3K 447 66
                                    

منو به یه رستوران کوچیک و خودمونی برد.

غرغر کنان گفت:
" اینجا کارمون رو راه میندازه.خیلی زمان نداریم."

رستوران از نظر من خوب بود.صندلی های چوبی و رومیزی های کتونی و دیوارها مثل اتاق بازی تهیونگ، قرمز تیره بودن و تیکه های کوچیک از اینه به صورت پراکنده و نامنظم روی دیوار کار گرفته شده بودن.

شمع های سفید به همراه جا گلدونی های کوچیک با گل رز سفید داخلشون قرار داشتن.

الا فیتزجرالد در پس زمینه، در حال خوندن اوازی در مورد عشق بود. خیلی رمانتیک بود.

پیشخدمت ما رو به سمت میزی در یه قسمت دنج، که تو کنج بود و برای دو نفر صندلی داشت، هدایت کرد.

" ما هر کدوم یه پرس گوشت راسته گوسفند استیک شده متوسط، با سس برینز البته اگر دارید،‌ میخوایم. سیب زمینی سرخ شده به همراه سبزیجات و هر چیزی که اشپز داره و پیشنهاد میده هم بیارید . و لطفا منو شراب هاتو رو هم بیارید."

"چشم اقا"

پیشخدمت از رفتار سرد و به طور ویژه ای خونسرد تهیونگ، جا خورد و سریعا ما رو ترک کرد.

تهیونگ بلک بریش رو روی میز گذاشت .

خدای من، من هیچ حق انتخابی نداشتم!؟؟

" و اگر من استیک دوست نداشته باشم چی؟"

آه کشید:
" شروع نکن جونگکوک"

" من بچه نیستم تهیونگ!"

" خب پس مثل بچه ها رفتار نکن"

این حرفش مثل این بود که انگار بهم سیلی زده.

بهش پلک زدم. پس قراره همین شکل باشه. یه صحبت
پریشون کننده و سنگین، با وجود اینکه در یه مکان بسیار رمانتیک و عاشقانه که البته قطعا هیچ عشق و عاشقی در کار نیست، داشته باشیم.

زمزمه کردم:
" من بچم چون دوست ندارم استیک بخورم؟"

سعی کردم نارضایتیم رو پنهون کنم.

" بچه ای چون عمدا سعی کردی حسادت منو بر انگیخته کنی. این یه کار بچه گانه ست. تو هیچ احترامی برای احساسات دوستت نداری و اونو با این رفتارت به کجا میخوای برسونی؟؟ "

تهیونگ لباشو بهم فشار داد و به پیشخدمت که با منو شراب ها پیشمون برگشته بود، با اخم نگاه کرد.

اصلا به این قضیه فک نکرده بودم. طفلی خوزه... من قطعا نمیخواستم که اونو امیدوار کنم.

یکدفعه احساس خفت کردم.تهیونگ درست میگه. این یه بی فکری کامل بود.

به لیست شراب ها نگاه کرد. پرسید:
" دوست داری شراب رو تو انتخاب کنی؟"

ابروش رو بالا انداخت و متکبرانه منتظر نگام کرد. اون میدونه که من در مورد شراب هیچی نمیدونم.

𝙁𝙨𝙤𝙜 ❘ 𝒗𝒌Where stories live. Discover now