𝐞𝐧𝐝

7.8K 612 213
                                    

طلسم شده به شعله های اتیش خیره بودم. در حال رقص و جولان دادن با نور نارنجی رنگ با تکه های کبالت ابی در شومینه خونه تهیونگ بودن... و با وجود گرمایی که از اتیش بیرون میزد و پتویی که به دور شونه هام پیچیده شده بود ، بازم سردم بود.

از استخون یخ زده بودم. متوجه صداهای هیس مانند هستم... کلی صدای هیس وار. ولی همگی در پس زمینه ان ، یه وز وز در دور دست ها. کلمات رو نمیشنیدم. تنها چیزی که میتونستم بشنوم ، تنها چیزی که میتونم روش تمرکز کنم، صدای نرم هیس مانند گاز از اتیش مقابلم بود.

ذهنم به سمت خونه ای که دیروز با هم دیدیم و شومینه بزرگش ، یه شومینه واقعی که با چوب اتیش روشن می کردن. من دوست دارم که روبروی یه اتیش واقعی با تهیونگ عشق بازی کنم.

من دوست دارم که درمقابل همین اتیش با تهیونگ عشق بازی کنم. اره ، سرگرم کننده میشه. بدون شک اون یه فکری میکنه که عشق بازیمون به طریقی مثل همیشه خاطره انگیز بشه.

به خودم پوزخند زدم و هوا رو با فشار از بینیم خارج کردم. اون حتی زمانی که فقط کردن بود یه کاری میکرد که خاطره انگیز بشه. اره تموم اون خاطرات هم خوب بودن.

اون کجاست؟

شعله های اتیش میرقصیدن ، می لرزیدن و من رو مفتون خودشون نگه داشته ان ، من رو کرخت حفظ میکردن.

من منحصرا فقط به زبانه کشیدن و زیبا سوختنش تمرکز کردم . طلسم کننده ست.

جونگکوک، تو منو طلسم کردی...

اون اینو وقتی که برای اولین بار تو تختم خوابیدیم بهم گفت...

دستام رو دور بدنم حلقه کردم.دنیا به دورم فرو می ریخت و و واقعیت به خوداگاهم تراوش میشد. پوچی مخفیانه و دزدانه ای در درونم در حال افزایش پیدا کردن بود.

چارلی تانگو ناپدید شده...

"جونگکوک ، بیا"

خانم جونز نرم نوازشم کرد و صداش من رو به اتاق به زمان حال، به حس دلهره و دردم برگردوند. بهم یه فنجون چایی داد. فنجون رو گرفتم و متشکر نعلبکی شدم ، صدای تق تقش به لرزش دستام خیانت کرد.زمزمه کردم:"ممنونم"

صدام از اشک های ریخته نشده خشک و خشن و بغضی بزرگ در گلوم حبس شده بود.

جنی در اون طرف روی کاناپه بسیار بسیار بزرگ یو شکل نشسته و دست ایسول رو گرفته بود. بهم خیره شده بودن، درد و اشفتگی صورت دوست داشتنیشونو مچاله کرده بود.

ایسول پیر تر دیده میشد،یه مادر نگران برای پسرش... عاری از هر حس شدیدی بهشون پلک میزدم. نمیتونم لبخند اطمینان بخشی رو تقدیم کنم ، حتی اشک هم نمیتونم... هیچی نیست. فقط مات شدگی و بزرگ شدن فضای پوچی
در درونم...

𝙁𝙨𝙤𝙜 ❘ 𝒗𝒌Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang