𝟏𝟒

6.6K 571 171
                                    

شعله شمع، سوزاننده بود. با ملایمت و حرارت میسوخت.

سوختنی که متوقف نمیشد. نرم و لطیف، پرواز کنان، در تاریکی به سمت هاله نور حرکت میکردم . نمیتونستم مقاومت کنم و به سمتش کشیده میشدم. بعد همه چی نورانی شد. من خیلی نزدیک خورشید پرواز میکردم و توسط
درخشش، مسخ شده بودم. از گرما و نور شدیدش اب میشدم و از تلاشم خسته شده بودم.

خیلی گرمم بود. گرماش خفه کننده و بیش از حد بود. بیدارم کرد.

چشمام رو باز کردم و دیدم که توسط کیم تهیونگ محصور شدم. مثل یک پرچم پیروزی خودش رو دور من پیچیده بود.

تو خواب عمیقی بود و سرش رو روی قفسه سینه من گذاشته و دستش رو دورم فرستاده و منو محکم گرفته بود. یه پاش رو روی دو تا پام انداخته و منو کاملا تو بغلش نگه
داشته بود. با گرما و وزن بدنش داشت منو خفه میکرد. چند لحظه طول کشید تا تحلیل کنم که اون هنوز تو تخته منه و تو خواب عمیقه و بیرون هم هوا روشن شده... صبح شده!

اون تموم شب رو پیش من مونده!

دست راستم رو کشیدم و به دنبال نقطه ای خنک تر می گشتم. در حالی که به این فک میکردم که اون هنوز با منه این به ذهنم رسید که میتونم الان لمسش کنم. امتحانی سر انگشتام رو به پشتش کشیدم.از اعماق گلوش صدای خفیفی از پریشونی و ناله شنیدم. از جاش تکون خورد. بینیش رو به
سینه ام مالید و نفس عمیقی گرفت و بیدار شد.

با چشمای خاکستریش ، پلک زنون و خواب الود زیر موهای پریشونش، بهم نگاه کرد. با اخم زمزمه کرد:
" صبح بخیر... خدایا من تو خوابمم به سمت تو کشیده میشم"

اروم تکون خورد بدن و پایین تنش رو جابجا کرد. متوجه عضو تحریک شده اش در مقابل لگنم شدم.

وقتی چشمای گشاد شده ام رو دید، لبخند اروم و سکسی زد:
" هووممم... تحریک شده، ولی فک کنم باید تا یکشنبه صبر کنه"

خم شد و بینیش رو به موهام کشید . قرمز شدم و از گرمای بدنش هفت لایه البالویی تر شدم.

زمزمه کردم:
" تو خیلی هاتی"

زمزمه کرد:
" تو هم خودت بد نیستی"

خودشو وسوه انگیز بهم فشار داد. بیشتر قرمز شدم. من منظورم این نبود ...! وزنشو روی ارنجش انداخت و بهم مشتاقانه خیره شد. خم شد و بوسه ای به لبام زد و سورپرایزم کرد.

پرسید:
" خوب خوابیدی؟"

سرم رو تکون دادم و بهش خیره شدم. متوجه شدم که واقعا خوب خوابیدم... البته به غیر از این نیم ساعت اخر که حسابی گرمم شده بود.

" منم خوب خوابیدم..."

اخم کرد و ادامه داد:
" واقعا خوب..."

ابروش رو با گیجی و شگفت زده شده، بالا انداخته بود:
" ساعت چنده؟"

𝙁𝙨𝙤𝙜 ❘ 𝒗𝒌Where stories live. Discover now