𝟑𝟕

3.5K 408 158
                                    

اون اینجاست؛مات و مضطرب کننده و اسلحه بدست بهم نگاه میکنه.

ذهن ناخوداگاهم بیهوش شد و از حال رفت و فک نمیکنم که حتی بو کردن نمک هم اونو دوباره هشیار کنه.

وقتی که ذهنم شروع به کار کرد پشت سرم هم به لیلا پلک زدم. چطور تونسته وارد اپارتمان بشه؟

مینجی کجاست؟

گندش بزنن !مینجی کجاست!؟

وقتی که تموم پیازهای مویی سرم از وحشت سفت و منقبض شدن، ترس مشمئز کننده ی سردی، قلبم رو به چنگ گرفت و پوست سرم شروع به سوختن کرد .

اگر بهش صدمه زده باشه چی؟

وقتی که ادرنالین و کرختی در بدنم منتشر میشد نفسام تند شدن. اروم باش، اروم باش... این ذکر رو دائم تو ذهنم تکرار میکردم.

سرش رو به یه طرف کج کرد و بهم مثل اینکه یه مخلوق عجیب غریب تو یه نمایش هستم نگاه کرد.

خدایا، من یه هیولای عجیب غریب نیستم.

احساس میکنم که هزاران سال گذشت تا این موارد رو بهش فک کردم .با اینکه در واقعیت فقط چند ثانیه طول کشید.

چهره لیلا مات و خنثی باقی مونده و ظاهرش همچنان کثیف و مریض وار بود. هنوز اون کت بارونیه چرکین تنش بود و به طور ناامید کننده ای احتیاج به شسته شدن داشت.

موهاش چرب و کم پشت و چسبیده به سرش بودن و چشماش کرخت، قهوه ای رنگ ، ابر گرفته و طرز مبهمی گیج شده بودن.

با وجود اینکه دهنم عاری از هر گونه اب شده بود سعی کردم که صحبت کنم:"سلام لیلا، درسته؟"

صدام گوش خراش بود .

لبخند زد ولی بیشتر کج شدگی ازار دهنده بود تا لبخند واقعی ... زیر لب گفت:" حرف میزنه"

صداش نرم و در عین حال خش دار بود.

تن عجیب غریبی داشت. مثل اینکه با بچه صحبت میکنم گفتم:" اره من صحبت میکنم. تو اینجا تنهایی؟"

مینجی کجاست؟؟ قلبم از فکرش به تپش افتاد ، شاید بهش صدمه زده باشه.

چهره اش وا رفت ، اونقدر که فک کردم الان میزنه زیر گریه. خیلی بی کس دیده میشد... زمزمه کرد:" تنها... تنها"

و عمق ناراحتی و غمی که در بیان اون کلمه بود قلبم رو مچاله کرد .

منظورش چیه؟؟ من تنهام؟ اون تنهاست؟ اون تنهاست چون به مینجی صدمه زده؟؟ اوه... نه .... باید با حس ترس خفه کننده ای که تو گلوم بود و اشکام ، که برای ریزش تهدیدم میکردن، مبارزه میکردم.

" تو اینجا چی کار میکنی؟ میتونم کمکت کنم؟"

کلمات بازپرسم علی رقم ترس خفه کننده ی جمع شده تو گلوم، نرم و لطیف بودن .

𝙁𝙨𝙤𝙜 ❘ 𝒗𝒌Where stories live. Discover now