✴️ part:2 ✴️

424 85 22
                                    

ووت و نظر و فالو یادتون نره 🥲❤️

پ.ن: تمام موضوعاتِ تخیلیِ توی داستان برگرفته از ذهن تخیلی خودمه و اعتقادات خودم راجب همزادهاست، هیچ دلیل علمی هم پشتش نیست و کاملا ساخته ذهنه.

               **********************

                           قسمت: دوم

=قربان، فردا بریم؟

-نه...همین امشب بریم، میخوام زودتر ببینمش…

=چشم، پس برم ماشین رو چک کنم ببینم مشکلی چیزی نداشته باشه…

-مینسو مطمئنه؟

مردِ جوون می‌خواست بره که با حرفِ پیرمردِ ایستاده روبروی تراس، متوقف شد و طرفش برگشت.  

=بله قربان، مگه ندیدین چجوری از شباهتاشون میگفت؟! اون هیچ وقت درمورد یه چنین چیزِ مهمی که شما نسبت بهش حساسید دروغ نمیگه، اون مرد زیرکیه، خواهرش تو اون روستا زندگی میکنه، میشناستش، وقتی عکس آقا رو نشونش دادم گفت که اون پسر واقعا شبیهشه، من هم محض احتیاط تحقیق کردم …

-دوباره درموردش برام بگو...میخوام دقیق بدونم...

=بازم؟!

با تنبلی گفت و وقتی پیرمرد نگاه بدی بهش کرد زود خودش رو جمع کرد و با استرس شروع کرد.     

=وضع پدرش چندان جالب نیست، دوتا پسرن، یکی خودشون، یکی کوچیک تره، شغل پدرش آزاده، همه جور کار کرده، ولی چون پدرِ خدا بیامرزش بدهی زیاد داشته و اون تنها بچه اش بوده مجبوره سخت کار کنه تا بدهی هاش رو بده، مثل اینکه پدرش از نزول خوارا پول قرض گرفته، مردکِ بدبختم هر چی سگ دو میزنه نمیتونه پسش بده، زنشم خانم خوبیه، میگن تو جوونی خواننده بوده، ولی بعدِ ازدواج دیگه کار نکرد، از این خواننده های کلوب اینا، خیلی سختی کشیده ان، اقا که پسر بزرگشونه هفده سالشه و اصلا شبیه پدر مادرش نیست، ولگرده...

گفت و با تکون خوردن پیرمرد که جلوش ایستاده بود سعی کرد جمله اش رو اصلاح کنه.

=البته بخاطر سنشه دیگه، بچه‌ست، دستشم یکمی لقه؛ البته پرس و جو کردم گفتن فقط از جیبِ بابا مامانش میدزده، تمام پولش رو خرج فیلم میکنه و همشم تو کلوپه، فکر کنم بریم کلوپای اون طرفا پیداش کنیم...میگن درسش بشدت قویه، متاسفانه از امسال نتونست بره مدرسه، آخه رشته ای که میخوند اون اطراف نداشتن، چون مدرسه ی روستا رو بستن بخاطر تعداد کم دانش آموز و برای رفتن به مدرسه باید برن تا شهر، که آقای لی هم نتونسته خرجش رو بده...دیگه اینکه برادر کوچیکشونم پنج سالشه، یه گوشش مادر زاد نمی شنوه و زود به دنیا اومده و از نظر ریوی مشکل داره، اممممم دیگه...دیگه...اها...خود آقا هم به غذاهای دریایی حساسیت دارن و هر چند ماه یه بارم بخاطر همین راهی بیمارستان میشن، چون بشدت میگو دوست دارن و هر طور شده با تمام مخالفت ها میخورن...امممممم...دیگهههه...دیگه همین، آشنای خاصی ندارن همشون تو همون روستان، فقط یه دختر عمه داره که تو سئول منشیِ یه دفتره واسه یه شرکت مواد غذایی که آقا هر از چند گاهی به بهانه ی دیدن دختر عمه شون به سئول میرن، ولی متوجه شدیم که میرن کلوپ واسه بازی، کلا اهل کار نیستن...دیگه واقعا چیزی نمونده...

Wake up and save me [کامل شده]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora