✴️ part:47 ✴️

220 31 21
                                    

                  *******************

                       قسمت: چهل و هفتم

معذب سر جاش تکون خورد و سعی کرد راحت‌تر بشینه.

هیونجین و چانگبین رفته بودن و هیچ ایده‌ای نداشت که تنهایی باید تو این خونه چیکار کنه. 

البته تنهای تنها نبود، فلیکس و بکیان و مادرشون هم کنارش بودن اما تنها کسی که باعث می‌شد معذب بشه و از خودش بپرسه که چرا اینجاست خانم لی بود که هنوز هم با سوظن نگاهش می‌کرد و انگار خونش رو می‌خورد هم سیر نمی‌شد .

سه تایی تو اتاق فلیکس چپیده بودن و صداهای ریزی از داخلش میومد که گاهی یکم بلند می‌شد. 

چان می‌دونست که مادر فلیکس دوسش نداره و بهش حق هم می‌داد اما زیادی نسبت بهش بدبین نبود؟! 

آهی کشید و چند ثانیه بعد با خروج سریع بکیان از اتاق و دویدنش به سمتش هول شده سرش رو بلند کرد و نگاهش رو بهش داد.

*هیونگ اگه بدونی تو اتاق چه خبره...

بکیان با ذوق گفت و با کشیدن دست چان سعی کرد دنبال خودش بکشتش.

_چه خبره فسقله...

چان با خنده پرسید و از جاش بلند شد و به سمت اتاق راه افتادن.

*مامان و هیونگ دارن سر جای خوابت دعوا می‌کنن...

بکیان با ذوق گفت و نگاه شوکه‌ی چان از حرف پسر بچه با زمانش به ورود به اتاق یکسان شد و نگاه گیجش رو به مادر و پسری داد که از دو طرف متکا گرفته بودن و حالا شوکه داشتن نگاهش می‌کردن.

خانم لی یهو سر دیگه‌ی متکا رو ول کرد و باعث شد فلیکس با باسن رو زمین فرود بیاد و خودش با تخسی و کوبیدن پاهاش به زمین از اتاق زد بیرون. 

فلیکس ناراضی اسم مادرش رو فریاد زد و مشتش رو تو متکا کوبوند. 

چان نفس عمیقی کشید و نگاه ناامیدش رو بهش داد.

_گفتم برم بهتره که...الکی اصرار کردی...

+نخیرم...می‌رفتی بیشتر داستان می‌شد...

فلیکس هم عصبی از جاش بلند شد و مشغول پهن کردن لحاف‌ها شد. 

چان اما متفکر بهش خیره بود و هنوز هم دست کوچولوی بکیان تو دستش بود.

نگاهش رو به پسر بچه داد و بکیان بهش لبخند پهنی زد.

آروم دستش رو رها کرد و بدون اینکه به فلیکس چیزی بگه از اتاق زد بیرون و به سمت آشپزخونه که صدا ازش میومد رفت. 

خانم لی مشغول کاری بود ولی وقتی چان بیشتر روی حرکاتش دقیق شد، متوجه شد که در واقع کار خاصی نمی‌کنه و فقط داره الکی وسایل رو از جاشون برمیداره و دوباره میذاره سر جاشون.

Wake up and save me [کامل شده]Where stories live. Discover now