✴️ part:5 ✴️

277 83 22
                                    

             **********************

                            قسمت: پنجم

از این سَرِ اتاق به اون سر اتاق می‌رفت و پوستِ کنار ناخن هاش رو می‌خورد.

با حرص نفس می‌کشید و گاهی حتی عصبی چنگی لای موهاش مینداخت و میکشیدشون.

+عوضیِ پست...برادر؟!...جدی؟!...

برای خودش تلخندی زد و چشم هاش رو تو حدقه چرخوند.

مسلما باید همین الان سو چانگبین رو می‌کشت، اما بشدت دستش بند بود...

با وجودِ بابا مامانی که به این زودی رفته بودن طرفِ اون عوضی، واقعا خیلی همه چیز نمیشد.

اگه پدرش به حرفِ چانگبین گوش می داد کارش تموم بود.

نفسِ کلافه ای کشید و با نزدیک شدن صدای خنده ی مادرش فوری سمتِ میز و صندلیش دوید و پشتشون نشست و سرش رو الکی کرد تو یکی از کتاب هاش.

دَرِ اتاقش بعدِ تقِ آرومی باز شد و مادرش که هنوزم خنده‌اش ادامه داشت وارد اتاق شد.

*فلیکس بیا بیرون دیگه!! مهمونِ توِ هاااا...

اول اینو گفت و بعد وسطِ راهش که میخواست بره سمت کمد، نظرش عوض شد و فوری سمت فلیکس اومد و خم شد روش و با صدای آروم تری ادامه داد.

*خودمونیما این تیکه رو چرا زودتر بهمون نشون 

ندادی؟!

+بس کن مامان...

*حالا نمیخواد واسه من درس خون بشی...بوم چطور آدمای اینجوری رو میشناسه ولی به ما نمیگه؟! دورو زمونه عوض شده راست میگن...دیگه بچه ها به خانواده هاشون اهمیت نمیدن...

مادرش دوباره سراغِ کارِ خودش رفت و دَرِ کمد رو باز کرد و مشغولِ در آوردن تُشک و ملافه ها شد.

+گفته باشَمااا تُشَکِ این مزاحمو تو اتاقِ من نمیذاری...

*خفه...نمیشه که وسط پذیرایی بخوابه...یه امشبو آدم باش...

+میگم نذااار...

فلیکس که دید مادرش بی‌توجه به حرفش داشت تشکِ چانگبین رو تو اتاق خودش میذاشت داد زد و اعتراض کرد.

*هیسسس...اِااا...وحشی...

زن با اخمی ساکتش کرد و دوباره به ادامه ی کارش 

برگشت.

+یااااااا ماماااان...تو خودت میدونی چقدر سرمایی ام اونوقت اونو پیش بخاری میذاری؟!

*هیچی از مهمون داری سرت میشه؟! سرما میخوره یه وقتی...

+نگرانِ اون نباش...صد تا جون داره...

تیکه ی دوم حرفش رو وقتی گفت که تو جاش چرخید و دوباره به کتابش خیره شد.

*مثلِ آدم رفتار کن لی فلیکس...شبیه حیوونای از قفس فرار کرده نباش...زشته...چانگبین شی مرد موجه ایه...

Wake up and save me [کامل شده]Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz