✴️ part:6 ✴️

286 75 72
                                    

             **********************

                           قسمت: ششم

روبروی پدرش نشسته بود که بعد از دو هفته بالاخره تصمیم گرفته بود با چانگبین تماس بگیره و موافقتش رو اعلام کنه.

هر سه تاشون، خودش، مادرش و پدرش، کنار هم نشسته بودن و با یه حالت گنگی به زمین خیره.

تنها شخص بیخیال و آسوده‌ی قضیه بکیان بود که با صدای آرومی در حال بازی بود و عین باد از بِینشون این ور و اون ور می‌رفت و با خودش کلی ذوق می کرد.

اما برای بقیه مشخص بود که گیجیِ این مسیرِ جدید داشت اذیتشون می کرد.

جدا شدن؟!

قرار بود ازشون جدا زندگی کنه؟!

فلیکس که همیشه اینو می خواست، پس چرا حالا این شکلی شده بود؟!

+بابا...می تونم پیشتون بمونم و کار کنم...

=نه...تو نباید مثل من شی...دیگه تصمیمیه که گرفته شده و حرفیه که زده شده...نمی خوام درموردش چیزی بشنوم...

+مجبور نیستین...

=می خوام به سنِ من که میرسی شاد باشی...آزاد...

+بابا...

*فلیکسم...تا همیشه قرار نیست کوچولو بمونی...وضع ما رو ببین!! اینجوری اگه بخوایم ادامه بدیم تا آخرش شکست خورده ایم...یه شانس بزرگ بهمون رو کرده...نگران نباش...این فقط راه تو نیست، به بکیانم فکر کن، اونم یه روزی قد تو میشه و اون روز این تویی که بزرگش می‌کنی...هم؟! 

بچه ی لوسی نبود، اما نمی دونست چرا داشت گریه‌اش می‌گرفت...

شاید بخاطر اینکه بابا مامانش زیادی مظلوم بودن؟!

+قول میدم ناامیدتون نکنم...

=همین برامون کافیه...

پدرش گفت و با جدیت بهش خیره شد.

=آقای سو گفتن فردا میان...پس من میرم سر ساختمونِ خانم یانگ تا کارا رو زودتر پیش ببرم و برای فردا بگم که نیستم...

آقای لی بعد از نفس عمیقی از جاش بلند شد و با 

روحیه ی خاصی گفت.

مادرش هم بلند شد و شوهرش رو تا بیرون بدرقه کرد، اما فلیکس همون جا موند و به دور شدنشون خیره شد.

چرا انقدر آینده عجیب و ترسناکه؟!

مسلما اگه از این بخش جدایی زودتر رد می شد همه چیز بهتر براش پیش می‌رفت...

اونم نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد و سمت اتاقش رفت.

                *********************

با وجود هندزفری های توی گوشش که ازشون یه بند صدای داد و بیداد و کتک کاری میومد، نمی‌تونست هیچ صدایی از بیرون رو بشنوه، بخاطر همینم بود که 

Wake up and save me [کامل شده]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora