✴️ part:9 ✴️

303 64 70
                                    

ووت
فالو
نظر
😉هفت هزار کلمه

             **********************

                           قسمت: نهم

بعد از تموم شدن حمامش و خروج از اتاق، تو آشپزخونه با میز پر از غذا روبرو شد و بعد از اینکه دلی از عزا درآورد رفت جلوی تلویزیون لم داد و مشغول بالا پایین کردن کانال‌ها شد .

گهگاهی با بی حوصلگی نگاهش به بوم و مادرش میوفتاد که تو آشپزخونه درگیر بودن و دخترِ جوون مدام رو مادرش کرم می‌ریخت و اذیتش می کرد .

با دیدنش بغ کرده به آدم‌های توی تلویزیون خیره شد که با هم حرف می‌زدن و یاد این افتاد که دیگه نمیتونه رو مخ مامانش راه بره و آزارش بده .

همین جور تو فکر بود که با صدای چانگبین به خودش اومد و نگاهش کرد.

صورتش داغون بنظر می‌رسید .

_لیکس، بیا تو اتاقم...

چانگبین فنجون به ‌دست از کنارش رد شد و گفت و فلیکس هم با بی حوصلگی دنبالش رفت. 

وقتی در اتاق رو پشت سر خودشون بست به تبعیت از چانگبین روی کاناپه‌ی نزدیک پنجره نشست و با کنجکاوی نگاهش کرد .

_معلمی که برات گرفتم هفته ی بعد میاد...میخواستم راجب کار کردن تو شرکت باهات حرف بزنم...

فلیکس فقط منتظر نگاهش کرد.

_میخوام باهام بیای شرکت تا کار یاد بگیری...دوست داری؟! هیچ اجباری نیست...زمان خاصی هم ندارم...هرموقع که مثلا بیکار بودی و درس نداشتی...

+اهم...دوست دارم...

_خوبه...اتاقت رو دوست داری؟! چیزی نیاز بود بگو...

+نه همه چیز عالیه...

_حالت خوبه؟! 

+اهم! چطور؟!

_دِپی انگار... 

+نه خوبم...ولی متوجه شدم هنوز خیلی بچه‌ام...

فلیکس بعد از مکثی با خنده ی تلخی در حالی که با انگشت هاش بازی می کرد گفت .

چانگبین فنجون دم نوشش رو گذاشت روی میز و به عقب تکیه داد و دستش رو روی پشتی کاناپه گذاشت. 

 _چطور؟! 

+نگام کن! شبیه بچه شیش ساله ها دلم واسه مامانم تنگ شده...

_منطقیه...هنوزم که هنوزه با فکر به مامانم تپش قلب میگیرم...

چانگبین با لبخندِ گیجی گفت و نگاه فلیکس رو به خودش جذب کرد .

+درمورد...خانواده ات...

_مثل خیلیای دیگه قربانی تصادف شدن...

فلیکس فقط غمباد زده لب هاش رو به هم فشرد و خیره چانگبین موند، این اولین باری بود که چانگبین درمورد اتفاقی که برای خانواده اش افتاده حرف می زد. 

Wake up and save me [کامل شده]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang