✴️ part:12 ✴️

272 74 39
                                    


                        

                         قسمت: دوازدهم 

کنار چان دراز کشیده بود و تو سکوتِ اولِ صبح به صدای نفس هاش گوش می داد .

این صدا شده بود آرامش روز و شبش...

تقریبا دو هفته ای شده بود که دزدیده شده بود و بعدِ اون تماسِ کذایی، دیگه هیچ خبری از خانواده اش نداشت .

یه حسِ سِر شُدگیِ خاصی نسبت به همه چیز داشت.

یه چیزهایی هم فهمیده بود .

اینکه از شیرِ مرغ بخواد تا جون آدمیزاد براش فراهم میکردن، جز هر چیزی که مربوط به خانواده اش و زندگی قبلیش باشه!!

درسته...زندگیش تقسیم شده بود...

قبلِ دزدیده شدنش و بعدِ دزدیده شدنش...

تو یسری فیلم ها وقتی میدید خیلی راحت آدم ها رو میدزدن فکر می کرد دارن زیادی چُخان می کنن، اما حالا که خودش یکی از همون آدم هایی بود که گرفتار این تراژدی شده بود، خودِ قبلیش رو سرزنش می کرد .

+دوست داری بازم برات کتاب بخونم؟! 

_...

با صدایی که بخاطر تازه بیدار شدنش گرفته بود گفت و به نیمرخِ بی عیبِ چان نگاه کرد .

+بنظرم این کتابه خیلی قشنگه...بهم حس آرامش میده...به تو نمیده؟! 

_...

+هم...ولی از اون بیشتر اینجا بهم حس آرامش میده...

همزمان که حرف می زد دست چان رو گرفت و دور گردنش پیچوند و خودش رو توی بغلش چپوند .

نگاهی بهش کرد و با مطمئن شدن از اینکه دستگاه ها و لوله های وصل شده بهش رو جابجا نکرده دوباره سرش رو روی سینه اش قرار داد و با لبخند راضی ای به روبرو خیره شد و همزمان مشغول بازی کردن با انگشت های چان شد.

+بنظرت دلشون برام تنگ شده؟!

_...

+فکر می‌کنی مامان هنوزم گریه می‌کنه؟! یا بکیان؟!...بابا که میدونم عمرا گریه کنه...همیشه دوست داره تو چشم مامان قوی بنظر برسه...

با ناله گفت و شروع کرد به اشک ریختن.

+یه عالمه دلم براشون تنگ شده...قول میدم اگه یه روزی برگشتم پیششون بیام و از اینجا نجاتت بدم...

_...

آب دماغش رو بالا کشید و لب های آویزونش رو چسبوند به سینه ی چان و برگشت و به صورتش خیره شد.

+خسته نشدی از بس خوابیدی؟! 

_...

+میدونی خوبیش چیه؟!

یهو با خنده ی همراه با گریه گفت .

+اینه که تو خوش قیافه ای...اگه قیافت خوب نبود عمرا تحملت می کردم... 

Wake up and save me [کامل شده]Onde histórias criam vida. Descubra agora