✴️ part:7 ✴️

279 79 30
                                    

علاوه بر اینکه ووت و نظر نمیدین به طرز عجیبی افزایش فالورمم متوقف شده😂😂جالب نیست؟!
یعنی حتما باید هی زارت و زارت بهتون بگم که
فالو کنین
نظر بدین
ووت بدین؟!
ناموسا؟! 😂😂✋🏻واقعا جالبین❤️
وقتی میبینم داستان به این قشنگی اینجوری مظلوم مونده دلم می‌شکنه🚶🏻‍♀️🚶🏻‍♀️🚶🏻‍♀️💔
آخ بسوزه پدر گشادی...
خودم گشاد...
جوجه‌هام گشاد...
چه گشاد در گشادی شده😂😂
نتیجه‌اشم شده این داستان ستم دیده🚶🏻‍♀️🚶🏻‍♀️🚶🏻‍♀️💔

               **********************

                           قسمت: هفتم

صبحشون چندان خوب شروع نشده بود، چون مامان فلیکس مدام گریه می کرد و حتی باعث شد از گریه اش بکیان و فلیکس هم به گریه بیوفتن و اون وسط چانگبینِ بیچاره، بی پناه بمونه، چون بابای فلیکس صبحِ زود از خونه زده بود بیرون تا به یه کاری که مونده بود برسه.

به هر زوری بود خانم لی رو آروم کردن و از خونه زدن بیرون و حالا جاش چانگبین داشت به فین فینای فلیکس گوش می داد.

شیشه رو پایین داده بود و دستش رو تکیه‌ی پنجره کرده بود.

گذاشت بادِ سرد از لای موهاش رد بشه تا یکم حالش جا بیاد، اما نمی تونست برای اخم بین ابروهاش کاری بکنه.

_نمی خوای بس کنی؟! هیچی حتی معلوم نیست و تو انقد بزرگش می‌کنی؟! بابات اینجوری ببینتت نمیذاره...در ضمن انقدر بچه نباش...

+خیلی متاسفم که اینو میگم...اما من یه بچه ام...

فلیکس تیکه آخر حرفش رو با صدای تو دماغی داد زد و نگاه چانگبینِ شوکه سمتش اومد.

_اوکی، بچه ای، اما وضع بکیان از تو بهتره...

+سعی نکن سر به سرم بذاری...

_مردم دنبال یه چنین فرصتن، اونوقت ببین جنابعالی چه برنامه ای برامون چیدی...

فلیکس با تخسی روش رو برگردوند سمت بیرون و با عطسه ای که کرد چانگبین هوف کلافه ای کشید و شیشه رو بالا داد.

_انقدر بدت میاد با من بیای که کل هفته ی گذشته رو داشتی با بابات بحث می کردی؟!

+بخاطر این نیست...

_پس میخوای بگی ازم متنفری؟! حتی انکارشم نمیکنی؟!

چانگبین با تلخند گفت و با حرص فرمون رو فشرد.

+توهم نزن...من ازت بدم نمیاد...

_پس چته؟!

+لعنت بهت حتی خودمم نمی‌دونم چمه... 

فلیکس داد زد و دوباره بلند شروع کرد به گریه کردن و چانگبینِ شوکه فقط تونست ماشین رو کنار بزنه و بهش خیره بشه.

Wake up and save me [کامل شده]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang