ووت
نظر
فالو لطفا🙏🏻❤️❤️❤️*******************
قسمت: سی و پنجم
یادش نمیومد چند ساعت شده بود که با فلیکس حرف نزده بود، اما همین مدت کوتاه هم بهش حس مرگ داده بود و حس میکرد همه چیزِ زندگیش رو از دست داده.
زندگیش رو باخته و دیگه قرار نیست نوری به زندگیش برگرده.
نفس کلافهای کشید و با حرص ویلچرش رو از تراس خارج کرد و سمت دَرِ مشترکِ بین دو اتاق رفت.
حرفهایی که به فلیکس زده بود از سر ناراحتیش بود و حالا که بهشون فکر میکرد متعجب میشد که چطور تونسته بود اون چیزها رو بهش بگه.
فلیکسش حق داشت...
اون کوچولو هر چی هم که بهش میگفت حق داشت و نباید بهش حرفی میزد.
فلیکس نفسش بود...
زندگیش بود و حالا که چند ساعتی ندیده بودش متوجه شد که بدون اون دنیاش دوباره سیاه میشه و تواناییش رو نداره.
دنیای بدون فلیکس براش با مُردن برابر بود.
اصلا زنده بودنش وقتی فلیکسش رو نداشت چه فایدهای داشت؟!
مگه نه اینکه از اول هم فقط و فقط بخاطر اون بود که از اون سیاه چاله نجات پیدا کرده بود؟!
حالا میخواست بدون اون چیکار کنه؟!
بدون نفسش، امیدش، زندگیش؟!
خودش رو جلوی در رسوند و بدون تردید دستگیرهی در رو پایین کشید و با قفل بودنش، ناامید نفسِ عصبی بیرون داد.
_فلیکس...عشقم...نمیخوای در رو باز کنی؟!...من نمیتونم...این تنبیهت زیادیه...لیکس من نمیتونم نفس بکشم...توروخدا باز کن...مگه نمیخواستی بهم نشون بدی که بدون تو هیچیم؟! من فهمیدم...من اشتباه کردم...توروخدا باز کن ببینمت...نفسم بالا نمیاد...
+...
_فلیکسم...
بالاخره بغضش پیروز شد و با زاری نالید.
سرش رو به در تکیه داد و شروع کرد به گریه کردن.
نالههاش عذاب آور بود و فلیکس اونطرف در رو داشت دیوونه میکرد.
با سرعت به در نزدیک شد و تا خواست در رو باز کنه پشیمون شد.
بالاخره که چی؟!
باید این رابطه یه جا تموم میشد یا نه؟
امروز خیلی بهش فکر کرده بود.
به اینکه آیا بعد از تموم شدن تمام این روزها اون دو میتونن راحت کنار هم زندگی کنن؟!
هنوز هیچی نشده بود با حرفهای زهر دار، همدیگه رو نشونه میگرفتن و به هم نیش و کنایه میزدن و مهم تر از همه...
ESTÁS LEYENDO
Wake up and save me [کامل شده]
Fanfic"بیدارشو و نجاتم بده" نویسنده: boom ژانر: رومنس، درام، اسمات، انگست، جنایی، رازآلود، هپی اندینگ،... کاپل ها: چانلیکس(اصلی)، چانگلیکس، چانگجین، مینسونگ، سونگلیکس،... 🔥 خلاصه 🔥 تلاقی دو زندگی متفاوت... از دست دادن عزیزان... تنهایی... جدایی از عشق او...