✴️ part:43 ✴️

220 40 51
                                    

                  *******************

                     

                        قسمت: چهل و سوم

لای پلک‌های خسته‌اش رو باز کرد و به سقف بالای سرش خیره شد.

همه جا سفید بود...

با حس گرمایی پشت دستش، گردن خشک شده‌اش رو سمت دست راستش چرخوند و با دیدن مینهویی که بعد از چند بار بوسیدن پشت دستش بهش نگاه کرد و لبخندی زد اشک توی چشم‌هاش جمع شد و هقی زد.

مینهو با دیدن واکنش پسر کوچیک‌تر سریع با همون لبخند روی لب تو جاش ایستاد و سمتش خم شد و بعد از چند بار بوسیدن کنار لب‌هاش و گونه و چشم‌هاش دماغش رو به گونه‌ی داغ و گرم جیسونگ مالید و نفس عمیقی از بوی بدنش کشید.

لبخند روی صورتش پر رنگ‌تر شد و چشم‌هاش رو باز کرد و با عشق به جیسونگی که هنوز هم هق می‌زد خیره شد.

_گنجشک کوچولو مراقب قلبش نبود؟! 

+مینهو...

فقط تونست همین رو آروم و با صدای خش‌دار بگه و با تمام قدرتی که تو بدنش داشت به یقه لباس مرد بزرگ‌تر چنگ بزنه و به خودش نزدیک‌ترش کنه.

_همه چی تموم شد عشقم...همه چی تموم شد...

+ما...مامانم...چرا نذاشتی باهات بیام...

_به خودت نگاه کن! با من میومدی که چی بشه؟! بخاطرت می‌خواستم کل اون عمارتو به آتیش بکشم حالا تو داری میگی چرا نذاشتم باهام بیای؟! شوخیت گرفته؟!

+ولی من...مامانم...

دوباره ناله کرد و مینهو باز هم بوسیدش.

_حالش خوبه...خوبن...

مینهو با غم خاصی توی صداش گفت و بعد از چند تا بوسه‌‌ی کوتاه روی چشم‌هاش عقب کشید و سراغ یخچال کنار تخت رفت.

جیسونگ شوکه بهش خیره شد و سعی کرد تو جاش نیم خیز بشه. 

مینهو با دیدن حرکتش سریع سمتش رفت و بهش کمک کرد یکم سرش بالاتر بیاد و دوباره کنارش نشست و با یه دستش محکم دست جیسونگ رو گرفت و فشردش. 

آبی که از یخچال گرفته بود رو سر کشید و با اخمی که حاصل از تمرکز بود به جیسونگ خیره شد. 

+مامانم...خوبه؟! 

جیسونگ که حالا احساس بهتری داشت نفس عمیقی از لوله‌های توی بینیش کشید و دست مینهو رو فشرد.

_آره خوبه...به محض اینکه حالت بهتر شه می‌برمت پیشش ولی الان باید قول بدی که روی سلامتی خودت تمرکز کنی...

جیسونگ که انگار دیگه چیزی نمی‌شنید و صورتش خیس از اشک بود سرش رو به دو طرف تکون داد و سعی کرد بغضش رو کنار بزنه و هق هق‌هاش رو قطع کنه.

Wake up and save me [کامل شده]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora