✴️ part:29 ✴️

234 56 33
                                    

ووت
نظر
فالو بی زحمت

          *************************
                    قسمت: بیست و نهم

*فلش بک*
*چهار سال قبل*

با هدایت مرد مسن وارد خونه شد و لبخند معذبی روی لب‌هاش نشست.
با دقت همه جا رو از نظر گذروند و نگاهش رو دوباره به بنگ مین‌فو داد.
*قشنگه؟! دوسش داری؟!
+اهم...خیلی بزرگ و خوشگله...ممنون که آوردیم اینجا...
*من برات همه کار می‌کنم عسلم...تو فقط جون بخواه...
با حرفش، مینگیو لبخندی زد و نگاه تلخش رو از پیرمرد گرفت و دوباره به اطراف خیره شد.
*نوه‌ام چان هم که گفته بودم باهام همین جا زندگی می‌کنه...محض احتیاط بهتره فعلا راجب رابطمون چیزی بهش نگیم...باشه عشقم؟!
پیرمرد گفت و به پسر جوون که نگاه کنجکاوش هنوزم به اطراف بود نزدیک شد و دستش رو دور کمرش حلقه کرد.
بوسه‌ی سریعی به گردنش زد و ازش فاصله گرفت.
*خدمتکار تا اتاقت راهنماییت می‌کنه...برو یکم استراحت کن...بعدا با چان آشنات می‌کنم...
+چیا نمی‌دونه؟!
پسر این بار سمت مرد مسن چرخید و کنجکاو پرسید.
*از کارم خبر نداره...فکر می‌کنه فقط کارخونه ی لوازم خانگی رو دارم...
+اااا...پس نمی‌دونه پدربزرگش چه شیطونیه؟!
مینگیو با لحن مرموزی گفت و به پیرمرد چشمکی زد و باعث شد مرد بزرگ تر راضی از کارش بزنه زیر خنده.
*نه نمی‌دونه...دلمم نمی‌خواد فعلا چیزی بدونه بیبی‌...حواست باشه خب؟!
+حتما...خیالت تختِ تخت مستر...
پسر کوچیک تر با لحن بی پروایی گفت و به پیرمرد پشت کرد و دنبال دختری که راهنماییش می‌کرد راه افتاد.
این وحشتناک ترین ماموریتی بود که تا بحال داشت و بخاطرش تا مغز استخونش احساس ترس می‌کرد و دوست داشت خودش رو بکشه.
اگه یه اشتباه کوچیک می‌کرد یه ملت رو با خودش پایین می‌کشید.
همین طور تو افکار خودش غرق بود که با پسر قد بلندی مواجه شد که از بالای پله ‌ها با عجله پایین میومد.
پسر با اون قیافه عجیبی که داشت با دیدنش مکثی کرد و متعجب خیره‌اش موند.
پس این بنگ چان بود؟!
با عکس هاش کاملا فرق می‌کرد.
از نزدیک جذاب تر به نظر می‌رسید و همین طور قد بلند تر.
بدن خوبی داشت و...
در حال آنالیز چانی بود که از کنارشون رد شده بود و همون طور سرش دنبالش می‌کرد که محکم به چیزی برخورد کرد و آخی از درد گفت.
با شنیدن صدای خنده‌ای به چانی نگاه کرد که بعد از خندیدن بهش راهش رو کشید و رفت.
نمی‌دونست چرا، ولی از خجالت سرخ شده بود.
چرا چنین اشتباه فاحشی کرده بود؟!
با خجالت به دختر خدمتکاری نگاه کرد که با لبخندی نگاهش می کرد.
زیر لب عذرخواهی کرد و به سمت اتاقی که دختر اشاره کرده بود راه افتاد.
بالاخره بعد از مدت ها می تونست استراحت کنه و به مغزش یکم آرامش تزریق کنه.
به محض ورود به اتاق، خودش رو روی تخت پرت کرد و طاق باز خوابید و به سقف خیره شد.
به ثانیه نکشید که ذهنش سمت نوه‌ی بنگ و اون نیشخند لعنت شده‌اش کشیده شد.
شوکه سرش رو تکون داد و ضربه‌ای به سر خودش زد.
+یاااا به خودت بیا...الان وقت این فکراست؟!
به خودش توپید و شوکه چند تا پلک زد، اما بعد از چند دقیقه به خنده افتاد و صورتش رو تو بالشت خنک زیر سرش پنهان کرد.
واقعا بخاطر حرکت ضایعی که زده بود خجالت زده شده بود و نمی‌تونست بیخیالش شه.
اوکی...
بعدا باید برای این حرکتش یه فکری می‌کرد.
مینگیو هیچ وقت شکست نمی‌خورد، چه در برابر دیگران، چه در برابر خودش...

Wake up and save me [کامل شده]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora