✴️ part:17 ✴️

456 78 40
                                        

فالو
ووت
نظر

                 **********************

                        

                         قسمت: هفدهم

آروم به صدای نفس های مرتبش گوش می داد و منتظر تماس مینسوک بود .

تقریبا یک ماهی شده بود که سونگمین به این وضع دچار شده بود.

بعد از اون تصادفِ کذایی که دست بر قضا خیلی خوب هم ماست مالی شده بود، رفته بود تو کما و هنوز هم با اصرار به خوابِ نباتیش ادامه داده بود .

_لعنت بهت که اینقدر بی عُرضه ای...فقط یه کار ازت خواستم، ببین چجوری گند زدی به همه چیز...

مینهو همون طور که خیره به سونگمین بود زمزمه کرد و چشم های خسته اش رو ماساژ داد .

با به صدا در اومدن تلفنش فوری تماس رو وصل کرد .

_پسر...دیر کردی...منتظرت بودم !!

+ببخشید، ببخشید...یه خورده کار پیش اومد...خوبی؟! سونگمین چطوره؟!

_خوبم...سونگمینم...مثل قبله...هیچ تغییری نکرده...

+امیدواریم زودتر سلامتیش رو به دست بیاره...از جیسونگ چه خبر؟!

_هیچی...لال مونی گرفته...

+اذیتش نکن...نرمش کن...اینو بدون ما نمی‌دونم چی از سر جیسونگ گذشته...قضاوتش نکن، اون عوضی یه آدم عادی نیست، ممکنه هر کاری از دستش بر بیاد...راستش...من احتمال میدم پایِ یکی دیگه وسط باشه که جیسونگ انقدر میترسه...

_یعنی چی؟! چجوری این حرفو میزنی؟!

+تجربه ثابت کرده اگه تو این جور موارد قضیه راجب خودت باشه راحت تر باهاش کنار میای و فداکاری می کنی، اما اگه پای عزیزی درمیون باشه هر آدمی سخت تر می شه...

مینهو گوشی رو بین انگشت هاش فشرد و با اخم به سونگمین نگاه کرد.

درسته...

پای چان و سونگمین وسط بود که انقدر دیوونه شده بود...

پس برای جیسونگ هم...

+سعی کن آرومش کنی...باید دنبال یه راه حل دیگه باشیم...اگه فقط جیسونگ یه کوچولو حرف بزنه کلی کارمون راه میوفته...

_باشه، بذار ببینم چه کاری ازم بر میاد...

+مواظب خودت باش...فعلا...

_فعلا...

با قطع شدن تماس دوباره متفکر به سونگمین خیره شد .

_چی رو داری ازم قایم میکنی سونگ؟! چی؟!

                  ******************** 

+چطوره؟! حال می کنی؟!

_هم...

Wake up and save me [کامل شده]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ