✴️ part:36 ✴️

293 61 74
                                        

                  *******************

                       قسمت: سی و ششم

*فلش بک / قبل از آشنایی جیسونگ با مینهو*

مشغول بازی با سگ‌ها بود که متوجهی خروج جان از عمارت و اومدن سمتش شد، اما خودش رو به بی توجهی زد و تا وقتی که مرد بزرگ‌تر کنارش قرار گرفت و صداش زد سعی کرد بهش نگاهی نندازه.

اون مرد همیشه کنار بنگ مین‌فو بود و توی تمام کثافت کاری‌هاش دست داشت و جیسونگ اصلا دلش نمی‌خواست با این مردِ عجیب که گاهی به طرز خیلی مزحکی پیش بنگ پیر، احمق به نظر می‌رسید برخورد داشته باشه.

_جیسونگ؟ بلند شو دنبالم بیا باهات کار دارم...

پسر لاغر با ترس از جلوی سگ‌هایی که با علاقه‌ی شدید براش دُم تکون می دادن بلند شد و رو به روی مرد بزرگ‌تر قرار گرفت و با وحشتی که ته چشم‌هاش بود به جان نگاه کرد.

+چ...چیکارم داری؟!

_دنبالم بیا...

+نه...ن...نمیام...

با ترس گفت و وقتی جان سمتش برگشت و با اخمی نگاهش کرد فورا از حرفش پشیمون شد.

_اگه میخوای مادرت زنده بمونه دنبالم بیا...زود...

گفت و فورا جلو افتاد و جیسونگ وحشت زده که با شنیدن اسم مادرش تمام ذهنش خالی شده بود فوری دنبالش دوید و خودش رو بهش رسوند.

+حق ندارین به مادرم کاری داشته باشین...

_فقط خفه شو و دنبالم بیا...

جان بدون هیچ ری‌اکشنِ اضافی‌ای به راهش ادامه داد و هر دو زمانی متوقف شدن که وارد راهروهای زیرزمینی که به زندان مادرش منتهی می‌شد رسیدن.

+گفتم...گفتم با مادرم کاری نداشته باشین...

جیسونگ با گریه و داد گفت و در یک آن جان سمتش برگشت و با عصبانیت از یقه‌اش گرفت و محکم بالا کشیدش و تو صورتش غرید. 

_خفه شو...با مادرت کاری ندارم فقط در صورتی که کارایی که میگم رو برام انجام بدی...

+می‌کنم...هر کاری که بگی می‌کنم...فقط تو رو خدا با مادرم کاری نداشته باش...

_اطلاعات...

جیسونگ با شنیدن این حرف‌ها از بین لب‌های جان شوکه به چشم‌های جدیش خیره شد و گیج منتظر موند تا حرفش رو ادامه بده. 

_جمعه شب که میرین توکیو...باید مو به موی اتفاقاتی که میوفته رو برام بگی...مو به مو جیسونگ...

آخرین جملاتش رو زمانی گفت که پسرک رو به خودش نزدیک‌تر کرد و تو صورتش زمزمه کرد.

چشم‌های جیسونگ از وحشت برقی زدن و شوکه چند بار دهنش رو باز و بسته کرد.

Wake up and save me [کامل شده]Where stories live. Discover now