✴️ part:22 ✴️

269 61 34
                                    

ووت
نظر
فالو

          **************************

                      

                       قسمت: بیست و دوم

مشغول پر کردن بشقاب با خوراکی‌های خوشمزه بود که آشپزِ پیر و تپل بهش نزدیک شد و لبخندی به صورتِ بشاشش زد.

_امروز خیلی خوشحال بنظر می‌رسید...

مردِ مسن با لحجه‌ی عجیبِ کره‌ایش گفت و باعث شد فلیکس ذوق زده نیشخند بزنه و چشمکی به مرد بزنه.

+آره امروز خیلی خوشحالم...انگار دنیا رو بهم دادن...الکی خوشحالم...

_امیدوارم همیشه این جوری باشید...

مرد ذوق زده گفت و بشقابِ فلیکس رو پُر تر کرد.

_به بچه ها می گم تنقلات بیشتری براتون بیارن...

+ممنون همینا خوبه...چان زیاد غذا نمی خوره، اینا هم مسلما همش میره تو شکمِ خودم...

گفت و باعث شد مردِ پیر بلند بخنده.

بعدِ پر کردن بشقاب، نگاهِ آخری به آشپزِ پیر انداخت و از آشپزخونه‌ی بزرگ که هر کس توش مشغولِ کاری بود زد بیرون و همین که وارد پذیرایی شد لوسیَنی رو دید که با دستِ پُر داشت سمتش میومد.

لبخندی بهش زد، اما برخلاف تمامِ دفعاتِ قبل، دختر لبخندی به لب نداشت، جاش یه جدیتِ ترسناکی تو صورتش بود که باعث شد تهِ دلِ فلیکس بلرزه.

درست لحظه‌ای که داشتن از کنار هم رد می شدن دختر چیزی رو زمزمه کرد و باعث شد فلیکس متعجب ابرو بالا بندازه.

*آروم تر راه برو...

اولین بار بود که دختر با این لحن و غیر رسمی باهاش حرف میزد.

سعی کرد ضایع بازی در نیاره و با همون لبخندِ قبل و با سرعتی کمتر از عمارت زد بیرون و وارد حیاطِ بزرگ شد.

چان کمی دورتر ازش روی صندلیش نشسته بود و داشت با سگ ها بازی می کرد.

هنوز تو شوکِ حرکتِ لوسیَن بود و داشت تلاِش خودش رو می کرد که آروم تر راه بره.

برگشت و به عقب نگاه کرد و با دیدنِ دختری که خیلی جدی به طرفش میومد متوقف شد تا بهش برسه.

دختر با سینی پری از خوراکی و میوه کنارش ایستاد و به معنی احترام سری تکون داد.

*بریم...

با حرفِ دختر، شوکه ابرویی بالا انداخت و جلوتر راه افتاد که لوسین شروع کرد.

*هنوزم می خوای بکشیش؟!

دختر با لحن سردی گفت و فلیکس شوکه نفسِ لرزونی کشید.

+یه دلیل بیار که نخوام این کارو بکنم...

Wake up and save me [کامل شده]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora