✴️ part:3 ✴️

283 81 16
                                    

ووت

*********************

قسمت: سوم

_حالا بریم برای غذا؟!

آقای بنگ رو به فلیکس پرسید.

فلیکس هم با همون درگیری ذهنی که داشت آروم سر تکون داد و همه ماشین رو ترک کردن.

تو تمام طول مسیر دست بکیان رو محکم نگه داشت و نمیذاشت از کنارش جم بخوره.

حرف آخر پیرمرد از نظرش عجیب بود و حالا داشت به این فکر می‌کرد که اصلا چرا گذاشت تا اینجا پیش بره و با یه غریبه این وقت روز اینجا باشن؟!

خودش مهم نبود اما بکیان خیلی مهم بود.

نفس عمیقی کشید و وقتی وارد رستوران بزرگ شدن و توسط دو دختر با لباس های سنتی چینی قرمز رنگ تا یکی از میزها راهنمایی شدن، خوب به حرکات پیرمرد و دستیارش توجه کرد.

این رستوران بشدت آشنا بود و به طرز غریبی یادش نمیومد چرا آشناس!!

پیش خدمت‌ها کاملا با پیرمرد آشنا بودن و با روی باز باهاش رفتار می‌کردن، این باعث شده بود کمی آروم بشه.

به هرحال اگه قرار بود بیارتشون تا بدزدتشون و اعضای بدنشون رو تیکه تیکه کنه و بفروشه نمیاوردشون جایی که انقدر شلوغ باشه و همه هم بشناسنش!!!

با این افکار به خودش قوت قلب داد و همراه با بقیه روی صندلی های دور میز بزرگ نشستن.

آقای بنگ با لبخند حرکاتشون رو زیر نظر داشت، ذوقِ توی چشم هاش فلیکس رو می‌ترسوند.

_میخواین من براتون سفارش بدم؟

+نه ممنون...

فلیکس با استرس گفت و عصبی دست دراز کرد و منوی روی میز رو گرفت.

_چینی بلدی؟!

چند ثانیه نشده بود که با اخم به منو خیره بود که آقای بنگ گفت.

+کامل نه، جسته گریخته، از رو فیلم و اینا...خودمم علاقه دارم...با غذاهاشونم آشنام...

فلیکس که انگار بهش برخورده باشه گفت و رفته رفته صداش تحلیل رفت.

از اینکه دیگران فکر می‌کردن بخاطر موقعیت خانوادگی و محل زندگیش یه ابلهِ واقعا حرصی میشد.

اینکه بقیه فکر کنن ازش سَر تَر هستن!!!

با رسیدن گارسون همچنان سکوت کرده بود و غرق فکر بود که با صدای پیرمرد به خودش اومد.

_مهمون منین...هر چی دوست داری سفارش بده...

با حرفش انگار بیشتر حرصی شد.

سریع یه چیزی برای جفتشون سفارش داد و با اخمی که از روی پیشونیش پاک نمیشد منو رو دست گارسون داد و دست به سینه شد.

Wake up and save me [کامل شده]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora