✴️ part:34✴️

253 54 22
                                    

فالو یادتون نرههههه

ووت

نظررررر

*******************

ممنونم از جوجه‌ی قشنگم بخاطر این پوستر خیلی قشنگ :)

قسمت: سی و چهارم

اول صبح با سر و صدای عجیبی که تو کل عمارت پیچیده بود از خواب بیدار شدن.

فلیکس سراسیمه به سمت طبقه‌ی پایین رفت و وقتی رسید جلوی در بنگِ ‌پیر رو دید که داشت با چند تا از نگهبان‌ها حرف می‌زد.

جلوی پلیوری که خیلی سریع روی لباس خوابش پوشیده بود رو گرفت و بیشتر به هم نزدیکشون کرد و دست به سینه شد.

وقتی فهمید پیرمرد متوجه‌اش شده آروم آروم همون طور که یه نگاهش به سگ‌هایی بود که براش دندون تیز کرده بودن و باعث می‌شدن با یاد آوری لوسین حالت تهوع بگیره سمت پیرمرد رفت و پشت سرش ایستاد.

بنگ پیر بعد از تمام شدن حرفش بقیه رو مرخص کرد و سمتش برگشت و بهش نزدیک شد.

_خوبی؟! بخاطر سر و صدا بیدار شدی؟!

+اهم...چه خبره!

_خبری نیست...فقط قراره یه مدتی رو نباشم...

+ن...نباشی؟!

_آره...چی‌شد مگه؟! می‌خواستی کاری کنی؟!

پیرمرد با منظور گفت.

+نه نه...فقط...مثل دفعه‌های قبل که می‌رفتی؟!

بنگ یهو به صورت پسر کوچیک‌تر که هنوز هم بخاطر از خواب پریدن پُف کرده بود نزدیک شد و بعد از تک‌خندی سرش رو نزدیک گوشش کرد.

_دلم می‌خواد فکر کنم بخاطر نبودنم ناراحتی...

با لحن غمگینی کنار گوشش زمزمه کرد و بعد از بوسه‌ی نرمی که به زیر گوشش زد ازش فاصله گرفت و سریع چرخید و سوار ماشین شد.

فلیکس که خون تو رگ‌هاش یخ بسته بود و از وحشت موهای بدنش سیخ شده بود تا زمانی که ماشین مرد از تیر رَسِ نگاهش خارج شه سر جاش خشک موند و حتی پلک هم نزد.

تمام بدنش می‌لرزید و حسی که بهش می‌گفت قراره یه اتفاق وحشتناک براشون بیوفته داشت روانیش می‌کرد.

_فلیکس...

با صدا شدنش توسط جان، شوکه سمتش برگشت و نگاهش کرد.

+تو؟! تو نرفتی؟!

_نه...

جان بعد از نگاهی مشکوک به اطراف، بهش نزدیک شد.

_چیکار کردی؟!

+چی؟!

_بدون خبر منو چان کاری کردی؟!

+ن...نه...مثلا چیکار؟!

_بنگ انگاری یه چیزایی می‌دونه که حتی به منم نگفته...حالا برگرد تو اتاق...زود...اگر هم چیزی هست که باید ما بدونیم به چان بگو که داره میاد پایین بهم بگه...برو بالا...زود...نگهبانا روت دقیق شدن...حرکت اشتباهی نکن...

Wake up and save me [کامل شده]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ