✴️ part:13 ✴️

364 83 56
                                        

ووت
نظر
فالو 😉❤️

**********************

                        

                        قسمت: سیزدهم

یک سال گذشته بود...

باورش برای تک تکشون سخت بود که یکسال تلاش کردن و به هر دری زدن، ولی نتونستن هیچ نشونی از فلیکس پیدا کنن .

بالاخره اینو قبول کرده بودن که فلیکس مرده... 

برای همشون سخت بود، اما شواهد اینو نشون می داد...

حداقل این جوری وجدانشون راحت تر بود...

چانگبین برای پیدا کردنش تا چین و ژاپن و تایلند و حتی آمریکا هم رفته بود، اما نتونست هیچ ردی ازش پیدا کنه. 

امروز قرار بود یه خاکسپاری نمادین با وسایلِ فلیکس براش انجام بدن تا مادرش یکم آروم بگیره. 

به پیشنهاد آقای لی می خواستن این کار رو بکنن، چون تمام این یکسال رو، زنِ بیچاره اش تو اتاقِ پسرش می‌خوابید و گریه می کرد .

افسرده شده بود و بخاطرش قرص می‌خورد، بخاطر همین الکی بهش گفته بودن که فهمیدن فلیکس مرده، ولی جسدش رو پیدا نکردن. 

می خواستن این کار رو بکنن تا زن بیچاره شاید یکم آروم بگیره .

مشغول روندن ماشین بود .

فضای ماشین تو سکوتِ موحشی غرق شده بود .

بوم کنارش نشسته بود و مادر و پدرش عقب .

تقریبا از زمانی که فلیکس گم شده بود این خانواده دوباره به هم برگشته بودن . 

راستش، این حقیقت که ممکنه فردا از کاری که امروز نکردی پشیمون بشی همه رو ترسونده بود .

فلیکس باعث شده بود همه ی کسایی که می شناختنش تغییر بزرگی تو زندگیشون ایجاد کنن . 

همشون ترسیده بودن...

از اتفاقی که برای پسر کوچولوشون افتاده بوده .

هیچ کس حتی به سرشم نمی زد یه روزی این بلا سر فلیکس بیاد . 

پسر بچه ی شاد و شیطونی که شاید یه روزی، یه جایی، کلی بخاطر دردسرهاش دعواش کرده بودن !!

و حالا...

اون دیگه نبود...

واقعیتِ غم انگیزی بود...

چیزی که بیشتر غم انگیز و ترسناکش می کرد این بود که معلوم نبود چه بلایی سرش اومده .

چانگبین نفس عمیقی کشید و با بغضی که گلوش رو می‌فشرد سعی کرد از لای اشک هایی که چشم هاش رو‌ پر کرده بودن جاده رو ببینه . 

+من برونم؟!

_نه خوبم... 

بوم با نگرانی، نگاهی بهش کرد و بعدِ یه نگاه کوتاه به پدر و مادرش، دوباره به پنجره تکیه داد و به بیرون خیره شد .

Wake up and save me [کامل شده]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ