ووت یادتون نره ✋🏻👀
بعد از مدتها**************************
قسمت: بیست و پنجم
چان خشک شده، خیره به چشمهای لرزون جیسونگ بود و نمیدونست باید چیکار کنه.
حجم اطلاعاتی که داشت وارد سرش می شد اونقدر زیاد بود که دیگه مغزش هیچ کدوم رو پردازش نمیکرد.
چه اتفاقی داشت براشون میوفتاد؟!
+بعد از تصادف که رفته بودیم بیمارستان من خیلی اتفاقی فلیکس رو دیدم...بهمون گفته بودن مینگیو مرده اما من نمی تونستم باورش کنم...تو بیمارستان دربهدر دنبالتون بودم که خیلی تصادفی وارد اتاق فلیکس شدم...اونقدر شبیه بودن که حتی لحظهای شک نکردم...هنوزم که هنوزه وقتی فلیکسو می بینم موهای تنم سیخ میشه...اینکه چطور یه آدم میتونه انقدر شبیه یکی دیگه باشه، اونم بدون هیچ رابطه ی خونیای...از اتاقش که خارج شدم و اومدم سراغ تو، پدربزرگت رو دیدم که داشت برای مرگ معشوقش زار میزد...انقدر ازش متنفر بودم که زجههاش آرومِ روحم بود...باور اینکه اشتباه دیدم برام سخت بود برای همین تا لحظهای که جسدی که می گفتن متعلق به مینگیوـه رو از نزدیک ندیدم باورش نکردم...مینگیو اونجا بود...تو تابوت...با صورتی رنگ پریده و زخمی...اونقدر وحشتزده بودم که نمی تونستم درست تصمیم بگیرم...از اون روز که شما اومدین آمریکا من همش حواسم به فلیکس بود...کاش هیچوقت پیگیرش نمیشدم...پاک یادم رفته بود که بنگ مینفویی هم هست...روزی متوجه شدم گند زدم به زندگی فلیکس که اون بهم زنگ زد و اونقدر سرخوش میخندید که دلم می خواست بمیرم...صدای نفرت انگیزش هنوزم تو گوشمـه...وقتی بلند بلند و با شوق از فلیکس برام میگفت...اعتقاد داشت که عشقش بهش برگردونده شده...یه پسر بچه...
جیسونگ به هق هق افتاده بود و به چانِ شوکه نگاه
می کرد.
+بعدش متوجه شدم یکی از رابطهاش که منو میشناخت تو روستای فلیکس زندگی می کرد و اون لعنتی منو دیده بود...مثل اینکه چند روزی پیگیرم بود و ازم برای بنگ عکس فرستاده بود و اون لعنتی فلیکس رو دید...من مجبور بودم چان...قبول دارم که گند زدم ولی اون لعنتی کنترل منو تو دستهاش داره...مادر من تو زیرزمین همین خراب شده داره جون میده و این فقط بخاطر شوهر آشغالشه...من از وقتی چشم باز کردم بردهی این خونه بودم...من تک تک وحشیگریهای بنگو دیدم...دیدم چطور آدما رو مثل اسباب بازی تیکه تیکه میکنه و لذت می بره...مجبور بودم...
جیسونگ با حالت متشنجی گفت و باعث شد جان ترسیده بهش نزدیک بشه و متوقفش کنه.
*هی...هی...هی...الان وقتش نیست...ما باید قوی بمونیم...تو نباید متزلزل شی...دیگه آخراشه...طاقت بیار پسر...بیست سال از عمرمو کنار این حیوون صفت نگذروندم که آخرش شکست بخورم...خودتو جمع کن...
VOCÊ ESTÁ LENDO
Wake up and save me [کامل شده]
Fanfic"بیدارشو و نجاتم بده" نویسنده: boom ژانر: رومنس، درام، اسمات، انگست، جنایی، رازآلود، هپی اندینگ،... کاپل ها: چانلیکس(اصلی)، چانگلیکس، چانگجین، مینسونگ، سونگلیکس،... 🔥 خلاصه 🔥 تلاقی دو زندگی متفاوت... از دست دادن عزیزان... تنهایی... جدایی از عشق او...