نظر
ووت
فالو 😉❤️*************************
قسمت: بیست و هشتم
اونقدر عصبانی بود که خون جلوی چشمهاش رو گرفته بود.
نمیدونست اگه جیسونگ رو پیدا کنه قرار بود چجوری باهاش رفتار کنه، اما داشت تلاش خودش رو می کرد تا آروم باشه و کاری نکنه که بعدا بخاطرش پشیمون بشه.
عصبی وارد باری شد که از همون اولش معلوم بود چه کثافتی داشت توش اتفاق میوفتاد.
وقتی وارد شد با حجم زیادی از دود و صدا مواجه شد که باعث شد اخمش چندین برابر بشه و همون قدر رحمی که می خواست بکنه رو فراموش کنه.
چرا اون لعنتی باید میومد این جا؟!
دلش هرزه بازی می خواست؟!
اوکی، چنان هرزه شدنی رو بهش هدیه می داد که تا عمر داره فراموش نکنه.
بعد از پنج دقیقه از این سر تا اون سر کلاب رفتن بالاخره جیسونگ رو تو بغل یه زن دید که از همون فاصله ی دور هم معلوم بود حال هیچ کدومشون خوب نیست و از همه بدتر مردی بود که روبروشون نشسته بود و با علاقه بهشون نگاه می کرد و ازشون عکس و فیلم میگرفت.
عصبی نفسش رو از دماغ بیرون داد و با قدم های محکم رفت سمتشون و اولین کاری که کرد گرفتن گوشی از دست مرد غریبه و کوبیدنش به دیوار بود.
با کارش جیسونگ و اون زن و همچنین صاحب گوشی و چند نفری که اطرافشون بودن شوکه سمتش برگشتن، اما نگاه وحشی مینهو روی پسری بود که ترسیده نگاهش میکرد و نفس نفس میزد.
*معلوم هست چه غلطی می کنی؟!
صاحب گوشی بالاخره از شوک در اومد و ایستاد و داد زد و خواست یقهی مینهو رو بگیره که خیلی ناگهانی زیر مشت و لگدهای مرد عصبانی قرار گرفت و تا زمانی که کاملا بیهوش بشه دست از سرش برنداشت.
خوش بختانه اونقدر کلابِ کثیفی بود که از یه جایی به بعد بقیه خودشون رو زده بودن به اون راه و حتی زن کنار جیسونگ هم پا به فرار گذاشته بود و فقط پسری مونده بود که وحشت زده و با چشمهای خمار به مینهویی نگاه
می کرد که حالا کارش با اون مرد غریبه تموم شده بود و سمتش میومد.
با نزدیک شدنش و بالا رفتن دستش ناخودآگاه چشمهاش رو بست و همون طور که انتظار داشت چک محکمی ازش خورد، اما این آخرش نبود و سه تای دیگه هم درست به همون جای قبلی زده شد و وقتی که حس کرد گوشش داره زنگ میزنه و حالش داره به هم
می خوره مرد بزرگتر متوقف شد.
یقهاش توسط انگشتهای بلند مینهو نگه داشته شده بود و همین هم باعث می شد سقوط نکنه.
نگاه گیجش رو به مردی داد که عصبی نفس نفس میزد و مشت لرزون توی هواش رو به سمتش نشونه گرفته بود، اما داشت خودش رو کنترل می کرد که پایین نیارتش.
از این حرکتش نیشخندی زد و همین هم باعث شد مشت مرد بزرگ تر بی تردید پایین بیاد و آروم، اما دردناک به چونهاش برخورد کنه.
مینهو خیلی خودش رو کنترل کرد تا محکم نزنه، چون میدونست ممکنه بلایی سرش بیاره که بعدا مثل سگ پشیمون بشه.
جیسونگی که خون از دهنش سرازیر شده بود و سرش به پایین خم خورده بود رو بلند کرد و به زور دنبال خودش کشیدش .
بدون توجه به پسری که به این و اون می خورد و حتی میوفتاد روی زمین، با خودش کشیدش و به ناله ها و گریه هاش توجهی نکرد.
+دست از سرم بردار...به چه حقی منو میزنی...گفتم ولم کن...
وقتی از کلاب خارج شده بودن و به سمت ماشین مینهو میرفتن مقاومتش بیشتر شد و با گریه داد زد.
مرد بزرگتر اما بیتوجه به داد زدن هاش وقتی به ماشین رسیدن محکم دستش رو کشید و پرتش کرد سمت ماشین و پسر کوچیک تر با بی رحمیِ تمام کوبیده شد به ماشین و بعدش افتاد روی زمین.
با بدبختی بهش نگاه کرد.
تو چشمهاش التماس و خواهش پر بود، اما مینهو چیزی نمیفهمید.
نه حالا که عصبانی شده بود و چیزی جلو دارش نبود.
_دلت هرزه بازی می خواد؟!
با لحن آروم اما پر حرصی غرید و یه قدم به پسر جمع شدهی روی زمین نزدیک تر شد.
جیسونگ فقط می تونست خودش رو جمع کنه و از لای دستهایی که جلوی سرش گرفته بود تا از خودش محافظت کنه، با چشمهای اشکی و ترسیده به مینهویی که هر لحظه به جای آروم شدن فقط وحشی تر میشد نگاه کنه.
لال شده بود و دیگه حتی نمی تونست داد بزنه.
_دوست داری هرزه این و اون باشی و درد بکشی اره؟! چرا از من نمی خوای این کارو برات بکنم؟! من که خوب بلدم...یا نه؟! من راضیت نمی کنم؟! ها؟!
تیکه ی آخر حرفش رو درحالی زد که به بازوش چنگ انداخت و با باز کردن دَرِ صندلیهای عقب پرتش کرد داخل و بدون اینکه مهلت بده خودش هم وارد شد و جیسونگ رو تو اون فضای تنگ گیر انداخت.
+غلط کردم...مینهویاااااا...تو رو خدا نه...
_ نه نداریم...تو همینو می خوای...هرزه کوچولو...
در حالی گفت که به کمربندش چنگ انداخته بود و با سرعت بازش می کرد.
_بذار ببینم بعد از اینم جرئت داری بری سراغ این کارا یا نه...
گفت و بلافاصله بعد از کشیدن کمربند از دور کمرش و ایجاد صدای ترسناکی که پشتش در اومد، پرتش کرد سمت صندلی های جلو که صدای بدی هم داد و از موهای به هم ریختهی پسر گرفت و چنان کشیدش سمت خودش که جیسونگ داد بلندی از درد زد و مطمئن بود که کلی از موهاش کنده شده.
حالا کاملا اثر مستی اون نوشیدنی لعنتی که خورده بود رفته بود و با عضو بزرگ مینهویی روبرو شده بود که تمنای دهنش رو می کرد.
بدون رحم، محکم و به زور آلتش رو وارد دهن خونیِ پسر کوچیکتر کرد و بدون تعلل شروع به تکون دادن خودش کرد و با چنگی که به موها و گردنش زده بود اجازه نمیداد حتی از خودش دفاع کنه.
میدونست داره گند میزنه، اما نمیتونست جلوش رو بگیره و همزمانی که داشت از اتفاقی که در جریان بود لذت میبرد بیشتر از خودش متنفر می شد.
بالاخره با گاز آرومی که جیسونگ از عضوش گرفت متوجه کبودی صورت پسر کوچیک تر شد و تنها ترحمی که بهش کرد این بود که محکم پرتش کنه سمت در و از برخورد محکم سرش با شیشه صدای بدی ایجاد بشه.
_وحشی هم که شدی؟!
با چشمهای براق و گشاد شده گفت و وحشیانه به چونه پسری که معلوم بود تو حال خوبی نیست چنگ انداخت و سرش داد زد.
_لعنت بهت...
به خون و پری کامی که دور لبهای زخمی پسر زیرش بود نگاه کرد و مشغول ادامه کارش شد.
+اشکالی نداره...اشکالی نداره...اشکالی نداره...
پسر کوچیک تر فقط آروم و با لحن نامعلومی این جملهی تکراری رو مدام زمزمه می کرد و مینهو رو وحشی تر
می کرد.
دندون قروچهای رفت و سریع مشغول کندن شلوار پسر زیرش شد و با خشونت کشیدش پایین و درست قبل از اینکه عضوش رو وارد سوراخ آماده نشدهی پسر زیرش کنه نگاهش به صورت خیسش و چشمهایی که دیوانه وار به سقف خیره بودن افتاد و سر جاش خشک شد.
داشت چیکار می کرد؟!
چرا نمیتونست خودش رو کنترل کنه؟!
یعنی این قدر عصبانی بود؟!
اصلا سر چی عصبانی شده بود؟!
همین طور سوالهای بیشتر تو سرش شکل میگرفت و جواب هیچ کدوم رو هم نمی دونست.
با وحشت سرش رو تو گردن جیسونگ قایم کرد و شروع کرد به داد زدن.
چه بلایی سرش اومده بود؟!
اونقدر داد زد که بالاخره صداش قطع شد و فقط
می تونست نفس هاش رو با حرص بده بیرون.
بعد از چند دقیقه که هنوز هم هر دو به شدت نفس نفس میزدن، انگشتهای نازک و بی جون جیسونگ گردنش رو لمس کردن و همین باعث شد خشم بی منبعی که داشت تبدیل بشه به یه غم بزرگ و بالاخره بغضش شکست و شروع کرد به گریه کردن.
محکم جیسونگ رو بغل گرفت و شروع کرد به گریه کردن.
اونقدر گریه کرد تا اینکه بالاخره از نفس افتاد و اشکهاش تموم شد.
حتی خجالت میکشید سرش رو از گردنش بیرون بیاره و تو چشمهای بی گناهش خیره بشه.
+اشکالی نداره...من درکت می کنم...تو پسر قوی هستی...تو خیلی قوی بودی...تو تونستی شکستش بدی...
بالاخره نگاهش رو بالا آورد و شبیه بچه ای که مادرش لوسش کرده به جیسونگ نگاه کرد.
پسر کوچیک تر لبخندی بهش زد که با قیافه و سر و وضعی که داشت فقط بدبختتر نشونش داده بود.
_جیسونگااا...نجاتم بده...خیلی ترسناکه...
با لحن بغض آلودی گفت، اما دیگه نمی تونست اشکی بریزه.
جیسونگ آروم تلاش کرد که تو جاش بشینه و به مینهو هم کمک کرد که بشینه.
مینهو با دیدن سر و وضعی که برای پسر روبروش درست کرده بود می خواست خودش رو بکشه.
چجوری متوقف شده بود؟!
حتما خدا بهش کمک کرده بود، وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر جیسونگ میومد!!
با نالهی دردناکی که جیسونگ کرد سریع بهش کمک کرد تا سر جاش بشینه و به پشتی صندلی تکیه بده.
درست لحظهای که دستش رو از پسِ سَرش جدا کرد متوجه خونی بودن دستش شد و بدنش یخ کرد.
به قیافهی رنگ پریدهی جیسونگ، با اون لبخند منزجر کننده نگاه کرد و شوکه لب زد.
_جیسونگ!!
+اشکالی نداره...خوبم...
جیسونگ آروم زمزمه کرد، اما این حرفش فقط باعث شد سریع کمربند پسر کوچیک تر رو ببنده و تقریبا از ماشین بپره بیرون تا سمت راننده بشینه و راه بیوفته.
بله...
مثل این که طبق معمول گند زده بود و قرار نبود چیز جبران شدنیای به جا بذاره...
تنها شانسی که آورد این بود که یه بیمارستان همین
نزدیکی ها بود.
از آینهی جلو به صورتش نگاه کرد و پسرکی که پلکهاش داشت میوفتاد رو بلند صدا زد.
_جیسونگ...نخواب عزیزم...غلط کردم...الان میریم بیمارستان...توروخدا چیزیت نشه...
با التماس داد زد و دوباره شروع کرد به گریهی خشک کردن، چون دیگه اشکی نداشت که بریزه!!
******************
VOUS LISEZ
Wake up and save me [کامل شده]
Fanfiction"بیدارشو و نجاتم بده" نویسنده: boom ژانر: رومنس، درام، اسمات، انگست، جنایی، رازآلود، هپی اندینگ،... کاپل ها: چانلیکس(اصلی)، چانگلیکس، چانگجین، مینسونگ، سونگلیکس،... 🔥 خلاصه 🔥 تلاقی دو زندگی متفاوت... از دست دادن عزیزان... تنهایی... جدایی از عشق او...