✴️ part:15 ✴️

370 80 52
                                        

ووت
نظر
فالو 😉

                **********************

                        

                          قسمت: پانزدهم

از لایِ در با احتیاط به داخلِ اتاق سرک کشید و نفسِ لرزونی کشید.

چان الان اون ور بود...

بیدار...

با چشم های باز...

شبیه بچه هایی شده بود که اشتباهی کردن و تو اتاقشون پناه گرفتن...

نمی دونست چرا می ترسید با چان روبرو بشه!! 

بالاخره جرئت پیدا کرد و در رو بیشتر باز کرد .

با چشم های براق و کنجکاوش به تخت نگاهی انداخت که بلافاصله باعث شد شوکه نفسش رو قطع کنه و در رو دوباره ببنده!

چان بود...

داشت نگاهش می کرد؟!

به همین زودی می تونست بشینه؟! مگه می شد؟!

نفسش دوباره برگشت و کفِ خیسِ دست هاش رو به پشتِ لباسش مالید و خشکشون کرد و دوباره در رو باز کرد.

این بار مستقیم با نفسِ بریده شده تو چشم های چان خیره شد .

قرار نبود انقدر خواستنی باشه...

یا توهم زده بود یا اینکه چان واقعا بهش لبخند زده بود !!

البته یه لبخندِ محو، طوری که واقعی یا توهم بودنش معلوم نبود...

با تنی که می‌لرزید کامل وارد اتاق شد و در رو بست و بهش تکیه داد .

هنوز هم خیره تو چشم های کنجکاوِ هم بودن .

چان دوتا پلک پشت هم زد و فلیکس این منظور رو ازشون برداشت کرد که "یالا پسر...انقد ناز نکن...می‌خوام کشفت کنم"، البته که منظور چان رو تشر خودش به خودش گرفته بود، ولی به هر حال. 

با قدم های آروم به تخت نزدیک شد و با چشم های معصوم و کمی خیس به پسری که به کمکِ چند تا بالشت زیر سرش به حالت نیمه نشسته در اومده بود نگاه کرد .

+چان...

همراه با هقی که زد اسم چان از بین لب هاش بی هوا خارج شد .

چان پلکِ آرومی زد و لب هاش حلالِ محویی گرفتن.

پس توهم نبود...

چان واقعا بهش لبخند میزد...

به باند پیچی های روی گردنش و لب های خونیش نگاه کرد .

جدی اون دم و دستگاه رو ازش کنده بودن و خودش میتونست نفس بکشه؟!

+من...

دوباره بی هدف یه کلمه از بین لب هاش در رفت، اما ادامه ای نداشت.

چان با تقلا سری تکون داد و فلیکس با استرس و لرز نفسش رو بیرون داد . 

Wake up and save me [کامل شده]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora