✴️ part:32 ✴️

229 57 27
                                    

                  *******************

                         قسمت: سی و دوم

*فلش بک*

مینهو توی بیمارستانِ مخصوص ارتش بالا سر پسری ایستاده بود که تقریبا هیچ جای سالمی تو بدنش نمونده بود.

نفس عمیقی کشید و سعی کرد خودش رو کنترل کنه تا نره و تو کارهای چان سرک نکشه، اما مگه می‌شد؟!

اخمی کرد و دست‌هاش رو توی جیب‌هاش جا داد و به پسر روی تخت خیره شد.

_سه تا  از دنده‌هات...مچ پای راستت و ساعد و کتف سمت راستت و چهار تا از دندون‌هات شکسته، به اضافه‌ی شکستگی جزئی اَبروت...کی این بلا رو سرت آورده؟! 

با چشم‌های تنگ شده یکم فکر کرد و با اومدن یک اسم توی سرش اَبرویی بالا انداخت.

_تو جیسونگی نه؟! مینگیو رو دیدم...آره تو جیسونگی...همونی که چان اون سری گفت...می‌دونستم اون بنگِ پیرِ لعنتی یه ریگی به کفشش هست...لعنت به چان که داره ازم یه چیزیو مخفی می‌کنه...

نفس کلافه و عمیقی کشید و با ورودِ پرستار به اتاق، سمتش برگشت.

+لی مینهوشی...هنوزم نمی‌خوای بگی ایشون کین؟!

_قضیه خصوصیه...فقط کسی چیزی نفهمه مینی...

+اوکی حواسم هست...

_حواستم باشه اسمی از من نیاری...

+اووووو...خَیِری چیزی شدی؟!

_فضول نباش...تا وقتی که کامل خوب بشه این جا نگهش دار...چهارچشمی حواست بهش باشه و یه جوری این جا پا گیرش کن چون امکان داره در بره...خودم میام بهش سر می‌زنم اما تو هم بهم خبراشو بده...

+فعلا که این جا موندگاره و خودشم بخواد بدنش نمی‌ذاره که از جاش پاشه...اوکی بیشترتر حواسمو بهش جمع می‌کنم...

_ممنون...جبران می‌کنم...

+بدهیات داره زیاد می‌شه آقای لی...حواستونو جمع کنید...

دختر با شوخ طبعی گفت و مینهو بعد از تک‌خندی از اتاق خارج شد. 

با حالت عصبی‌ای که همیشه تو وجودش بود چنگی لای موهاش انداخت و از بیمارستان زد بیرون و فوری سوار ماشینش شد.

افکارش بهم ریخته بودن و داشت به این فکر می‌کرد که چون چان هیچ وقت چیزی بهش نمی‌گه پس خودش مجبوره که اقدام کنه و از ماجرا سر در بیاره.

تمام طول مسیر این افکار دست از سرش برنداشت و از طرفی هم زنگی که پرستارِ پدرش بهش زده بود بدجور اعصابش رو به هم ریخته بود.

بالاخره به خونه رسید و فوری فاصله‌ی پارکینگ تا آپارتمانش رو طی کرد و خودش رو به واحدش رسوند.

Wake up and save me [کامل شده]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ