تهیونگ با بهت صورتش رو جمع کرد:
+تو واقعا راجع بهش جدی هستی؟!جونگکوک جوری که انگار داره بهترین پیشنهاد دنیا رو میده، با ابروهای بالا رفته دست به کمر شد:
-خیلی هم دلت بخواد..آخه کجای تم سفید و صورتی مسخره ست؟ صورتی یه رنگ اسپورته. نگو که این رنگ رو جنسیتی میدونی!تهیونگ فقط تونست با بهت پلک بزنه.
محض رضای خدا، اون یه دختر گوگولیِ سافت 15 ساله نبود که بخواد تم اتاقش رو سفید صورتی انتخاب کنه.
نمیگفت که صورتی فقط مختص به دختراست، فقط باور اینکه بخواد اون تخت با روتختی های کیوت و سافت طور به همراه آپاژور های طرح تکشاخش رو توی اتاقش داشته باشه مو به تنش سیخ میکرد.جداً جونگکوک فکر میکرد تهیونگ چند سالشه؟!
با غیض به دست جونگکوک چنگ زد و اونو از جلوی اون سرویس خواب، به اون سمتِ فروشگاهی که داخلش بودن کشید.جونگکوک که دوباره چشمش به سرویس خواب رنگ روشنی خورده بود، خودش رو سفت نگه داشت و ایستاد.
تهیونگ با اخم به طرفش برگشت:
+باز چیه؟!جونگکوک لبهاش رو روی هم فشار داد و سعی کرد قانعش کنه:
-ببین میدونم احمقانه ست که با یه سرویس خواب کیوت بخوام حالتو بهتر کنم، ولی باور کن رنگ ها خیلی توی روان آدم تاثیر میذارن و من میخوام زمانی رو که توی اتاقتی ازش آرامش و حس خوبی بگیری؛ تهیونگ لطفا بذار کمکت کنم..نمیخوام همیشه اخمو و ساکت و تو فکر ببینمت!اینا حرفای خودش نبود، نامجون ازش خواست که به رنگ اتاقش توجه کنه.
جونگکوک تقریبا از همون شب اولی که تهیونگ بهش پیام داده بود، از دوست روانشناسش کمک خواست. حالا که تهیونگ پیشش بود میخواست بهش کمک کنه تا از پیله ی خودش دربیاد.تهیونگ به دست خودش که حالا میون دو دست جونگکوک گیر افتاده بود خیره شد.
حقیقتش خودش هم از افکار بی سر و تهش خسته شده بود..تو این چند روزی که همراه جونگکوک زندگی میکرد، علیرغم تلاش های پسر کوچیکتر برای به حرف آوردنش بیشتر وقتا ساکت و توی فکر بود.تا حالا سعی برای خوب شدن نکرده بود چون فکر میکرد لایقشه و تمام بلاهایی که به سرش اومده تقصیر ضعیف بودن و کم بودن خودشه، اما حالا که جونگکوک بهش فهمونده بود اونقدرا هم بی ارزش نیست و قلب خسته اش رو به تپیدن وادار میکرد، میخواست زندگی کنه، نه اینکه صرفاً زنده بمونه!
جونگکوک که سکوت تقریبا طولانیش رو دید، کمی بیشتر بهش نزدیک شد:
-میذاری با هم درستش کنیم؟تهیونگ با ته مونده ی تردیدی که توی نگاهش بود لب زد:
+اگه.. اگه نشد..جونگکوک با چشمهای براق وسط حرفش پرید:
-تو فقط بخواه.. بقیه اش با من!اون جمله به طرز عجیبی سر انگشت های یخ زده اش رو گرم کرد، تهیونگ دیگه تنها نبود.. ایندفعه پسری با چشمهای درشت و براق نگاهش روی تهیونگ بود و از اون میخواست که بهش تکیه کنه.
مهم نبود اگه از پسش بر نمی اومد، مهم نبود که پسر روبروش به طرز احمقانه ای امید به زندگی بالایی داشت و همیشه نیشش تا بناگوشش باز بود..
مهم این بود که تهیونگ دیگه تنها نبود.نتیجه ی این افکار، لبخند نرمی بود که به صورت منتظر جونگکوک هدیه کرد و صدای مصممی که زمزمه کرد:
+میخوام!

YOU ARE READING
ℂ𝕣𝕒𝕫𝕪 𝕂𝕚𝕞
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] Over thinking:⇘ به حالتی گفته میشود که شخص نشخوار فکری دارد و به کماهمیت ترین چیز ها، ساعت ها فکر میکند. کیم تهیونگ تقریبا از دبیرستان با این مشکل مواجه شده بود و حالا که ۲۱ سالش بود، دیگه نمیتونست تحملش کنه..همه ی اطرافیانش...