+میشه برای یکبار هم که شده منو دوست داشته باشین؟!
این صدای فریاد تهیونگ بود که برای اولین بار توی اون خونه بلند میشد. دیگه نمیتونست تحمل کنه.. حداقل نه بعد از اینکه پدرش میخواست بدون توجه به مخالفت هاش اون رو مجبور به ازدواج با دختر شریکش بکنه.. میدونست که پدرش میخواد حداکثر استفاده رو ازش بکنه، هرچند که اعتقاد داشت اون بی مصرفه!
هیونا، مادر تهیونگ با ناباوری گفت:
-تهیونگ چت شده؟تهیونگ بدون توجه به مادرش، رو به پدرش که با اخم پا روی پا انداخته بود و نگاهش میکرد، گفت:
+یبار شده بیای بگی تهیونگ چته؟ چرا مریض شدی؟ مشکلت چی بود که روانی شدی؟.. اصلا تاحالا دوستم داشتی؟!صدای حبس شدن نفس مادرش رو شنید. به طرفش برگشت و همونطور که قطره ی اشکی از چشمش می افتاد گفت:
+اصلا میدونستی تو دبیرستان بهم چی گذشت؟ تا حالا شده بپرسی چرا نمره هات یهو افت کرده؟ چطور پسری که به نمره های صَدش افتخار میکردی و پُزش رو به دوستات میدادی، تو عرض چند ماه روانی شد؟!-صداتو بیار پایین!
به سمت پدرش که بلاخره از جاش بلند شده بود و این حرف رو زد برگشت:
+چرا وقتی یه بچه ای رو به وجود میارین مسئولیتش رو قبول نمیکنین؟! چرا هیچوقت مثل پدر واقعی پشتم نبودی؟ چرا تا وقتی که نمره هام خوب بود پسر عزیزت بودم و بعدش شدم یه روانیِ خل و چل که برای اینکه چشمت بهش نیوفته فرستادیش تیمارستان؟! مگه مشکل من چی بود؟ یکم توجه میتونست کاری کنه که دوباره خوب بشم..و شما همونم ازم دریغ کردین!!پدرش همچنان با چهره ای اخمالود و سخت ایستاده بود و بهش نگاه میکرد.
تهیونگ اما دیگه نتونست اشکاش رو نگه داره، شونه هاش افتاد و قطره های اشکش روی صورتش رقصیدن.پدرش نگاهی به صورتش انداخت و تهیونگ تونست صدای زیر لبیش رو بشنوه:
-ضعیف!بعد از این حرف بدون توجه به قیافه ی رنگ باخته ی تهیونگ به سمت اتاق کارش رفت.
هیونا لبش رو گزید و به آرومی دستش رو روی شونه ی تهیونگ گذاشت:
-کار اشتباهی کردی که..+بس کن مامان!
دست مادرش رو از روی شونه اش کنار انداخت و با پوزخند خیره به چهره ی آرایش شده ی مادرش گفت:
+اصلا زنده و مرده ی من برات فرقی هم داره؟ میدونستی یک ماه پیش میخواستم خودمو بکشم؟!هیونا با چشمای گرد شده و شفاف از اشک به چهره ی خیس و پریشون پسرش نگاه کرد. پسری که روزی سرزنده ترین و شاد ترین آدم این خونه بود و حالا انگار ازش چیزی جز یه جسم تو خالی باقی نمونده..
تهیونگ بدون توجه به مادرش به سمت اتاقش رفت و در رو محکم بست.
به سمت سرویس اتاقش رفت و با باز کردن شیر آب، چند مشت آب به صورتش پاشید.
بدون توجه به شیر آبی که هنوز باز بود، دستاش رو به روشویی تکیه داد و به انعکاس خودش تو آینه خیره شد.این اولین باری بود که حرفایی که چند سال تو دلش بود رو گفته بود و الان احساس سبکیِ بی سابقه ای میکرد. با اینکه غمگین تر شده بود اما پشیمون نبود!
تهیونگ حس می کرد که این اعتمادبنفس رو به جونگکوک مدیونه. دلیل حال خوبش، جراتش و اصلا همین که هنوز زنده بود همه و همه از جونگکوک سرچشمه می گرفتن. اون پسر فقط با وجودش و انرژی مثبتی که داشت تهیونگ رو زنده نگه داشته بود. اما حالا تهیونگ همه اش رو بعد از این دعوای یکطرفه و نصفه و نیمه از دست داده بود. دستهای لرزونش رو دور سینک مشت کرد و لبش رو گزید.
چند ثانیه به چهره اش خیره موند. بعد از نفس عمیقی که کشید، با بی حوصلگی اهرم شیر آب رو پایین آورد تا بسته بشه.
وقتی سرش رو بالا آورد ناخوداگاه چشمش به تیغِ روی روشویی خورد.چند ثانیه بهش نگاه کرد و آب دهنش رو قورت داد.
یعنی اگه اون تیغ رو روی دستش میکشید همه چیز تموم میشد؟
فقط یکبار بود و بعد از اون میتونست راحت بشه..چرا باید زنده میموند؟ حالا که زندگیش داشت از این نکبت بار تر میشد، بهتر نبود که با مرگش جلوش رو بگیره؟
زندگی می تونست اسباب بازی دیگه ای برای سرگرمی پیدا کنه. تهیونگ خسته بود. دلش میخواست از زمین بازی بیرون بره و فقط گوشه ای دراز بکشه. مثل همون وقت هایی که روی تختش دراز می کشید و خیره به سقف صدای نفس هاش رو می شمرد.
مسخ شده دست لرزونش رو آروم بلند کرد تا تیغ رو برداره اما با شنیدن صدای آلارم پیامِ موبایلش، شونه هاش بالا پرید و به خودش اومد.
بینیش رو بالا کشید و موبایلش رو از جیبش بیرون آورد.
با دیدن نوتیفی که براش اومده بود لبخند لرزونی زد..چطور برای چند لحظه فراموشش کرده بود؟! تهیونگ حالا یه دلیل برای ادامه دادن و جنگیدن داشت.. و اون دلیل، پسری بود که با لحن شیرینی «هیونگی» صداش میزد و دلش رو می لرزوند.سرش رو بالا آورد و توی آینه به چهره ی ژولیده اش نگاه کرد..
بهتر بود وضعش رو مرتب کنه و عکسی از خودش برای کوکیش بفرسته تا دلتنگیش رو برطرف کنه.کوکی ای که درست موقعی که تهیونگ به مرگ فکر میکرد، به شیرینی یادش انداخت که حالا قلبش دلیلی برای ادامه داره.
جونگکوکی که گفته بود:
«هیونگی کجایی دلم برات تنگ شده، هیچجوره هم گشاد نمیشه
بیا گشادش کن(T^T)»✧・゚: *✧・゚:*
تو میسج بوردم گفته بودم کریزی تا یه هفته آپ نمیشه چون فکر کردم تو ایام عید وقتی نمیمونه واسه آپ..ولی دیدم شبها کلی وقت دارم پس گفتم الکی چرا معطلتون کنم؟!
˚̩̥̩̥( ͡ᵔ ͜ʖ ͡ᵔ )*̩̩͙✩من یه فرشته ام خودم میدونم

أنت تقرأ
ℂ𝕣𝕒𝕫𝕪 𝕂𝕚𝕞
أدب الهواة[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] Over thinking:⇘ به حالتی گفته میشود که شخص نشخوار فکری دارد و به کماهمیت ترین چیز ها، ساعت ها فکر میکند. کیم تهیونگ تقریبا از دبیرستان با این مشکل مواجه شده بود و حالا که ۲۱ سالش بود، دیگه نمیتونست تحملش کنه..همه ی اطرافیانش...