جونگکوک از ماشینش پیاده شد و بعد از قفل کردنش به سمت ورودی شیشه ای کافه رفت.
تهیونگ بهش گفته بود که باید چند دقیقه ای منتظرش بمونه تا کارش تموم بشه برای همین بهتره که بیاد تو و چیزی بخوره.
به محض ورود به کافه، تهیونگ رو دید که رو به پسر جوونی میخندید. از همون خنده هایی که جونگکوک عاشقشون بود و حالا اون چی میدید؟! تهیونگ به پهنای صورت رو به پسر غریبه ای که جونگکوک حدس میزد همون جیمین معروف باشه میخندید و حتی متوجه ی ورود جونگکوک هم نشده بود!
این ممکن بود برای بقیه چیز خاصی نباشه اما برای جونگکوک که همیشه تنها منبع توجه تهیونگ بود، کمی باعث سوزش توی نواحی تحتانی اش میشد.
سعی کرد خونسرد باشه، باید مثل همیشه نکته ی مثبت ماجرا رو نگاه میکرد.
تهیونگ حالا یه دوست داشت، دیگه گوشه گیره نبود و این خیلی خوب بود ولی به این معنی بود که کم کم از توجه تهیونگ روی خودش محروم میشد.. جونگکوک میتونست از همین الان حسش کنه!
شایدم اون فقط یه دراما کویین احمق بود اما پسر مدتها بود که اسم جیمین از دهنش نمی افتاد و جونگکوک خواه ناخواه کمی حساس شده بود.همه ی این افکارش ده ثانیه هم طول نکشید.
مثل همیشه لبخند بزرگی زد و به طرف تهیونگ رفت. با رسیدن بهش روی شونه اش کوبید:
-تهیونگیتهیونگ با ته مونده ی خنده اش به طرف جونگکوک برگشت:
+سلام، اومدی؟!جونگکوک سری تکون داد و نگاه کوتاهی به جیمین انداخت. تهیونگ با دیدن نگاهش گفت:
+اوه اولین باره که اومدی اینجا و جیمین رو نمیشناسی. معرفی میکنم پارک جیمین یکی از مدیر های کافه.جیمین لبخند مودبانه ای زد. میدونست که اون پسر همخونه ی تهیونگه و تهیونگ هم ازش خوشش میاد.
البته که خود تهیونگ بهش نگفته بود اما بی خیال.. کی انقدر خر بود که از روی تعریف های بیش از حدش از پسری که جونگو خطابش میکرد، متوجه ی کراش درشتی که روش داشت نشه؟! اونم جیمینی که علیرغم رفتار و ظاهر ساده اش، مو رو از ماست بیرون میکشید. همون فضولِ خودمون.-سلام، از آشنایی باهاتون خوشبختم جونگکوک شی.
جونگکوک سعی کرد لبخند خوشرویی بزنه. اون پسر که کار اشتباهی نکرده بود، جونگکوک زیادی حساس شده بود.
-سلام، همچنین جیمین شی.چرا اون پسر اونقدر کیوت و خوشگل بود؟! جونگکوک یک لحظه دچار کمبود اعتماد به نفس شد.
جیمین دستی توی هوا تکون داد:
-لطفا راحت باش و رسمی صحبت نکن.جونگکوک تنها لبخندی زد و سری تکون داد. با همین رفتار هاش کاری کرده بود که تهیونگ اینقدر باهاش راحت و صمیمی بشه؟!
لعنت.. چرا داشت مثل بچه های چهار پنج ساله ی تخس حسودی میکرد؟تهیونگ احساس میکرد چیزی درست نیست.. جونگکوک مثل همیشه نبود، بعد از دوماه زندگی شبانه روزی باهاش دیگه این رو میفهمید. اون باید الان مخ جیمین رو می خورد ولی چرا انقدر ساکت بود؟ گوشه ی چشمهاش بخاطر لبخندش چین نخورده بودن و تهیونگ نمی دونست چی باعث شده تا لبخندهای پسر فیک باشن.
لبخندی به چهره ی عجیبش با اون لبخند ماسیده ی روش زد و گفت:
+جونگو میتونی پشت اون میز منتظر باشی تا کارم تموم بشه؟!جونگکوک رد انگشتش رو دنبال کرد و با دیدن میز تک نفره ای سرشو تکون داد. اینبار لبخند کوچیک اما واقعی ای زد و بعد از اینکه دستی به پشت تهیونگ کشید، طبق گفته ی پسر به سمت میز رفت.
YOU ARE READING
ℂ𝕣𝕒𝕫𝕪 𝕂𝕚𝕞✔
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] Over thinking:⇘ به حالتی گفته میشود که شخص نشخوار فکری دارد و به کماهمیت ترین چیز ها، ساعت ها فکر میکند. کیم تهیونگ تقریبا از دبیرستان با این مشکل مواجه شده بود و حالا که ۲۱ سالش بود، دیگه نمیتونست تحملش کنه..همه ی اطرافیانش...